و باز هم محیا گلی و 7 حوض
برای اینکه غروبها زودتر زمان بگذره و به اذان نزدیکتر بشیم، بعد آماده کردن افطار و شام بردمت بیرون کمی دور بزنیم.. آخ دوباره رسیدیم دم مغازه ای که از کفشهای شما داشت. البته با گل روش..
ایستادی دم مغازه و گیر دادی دوباره از همون مشکیهایی که پاته بخرم. خداییش بقیه کفشاش هم قشنگ نبودن تا برات بگیرم.
این چه ژستیه اونوقت؟؟؟؟
امروز ازون روزها بود که همه آقایون لپتو میکشیدن. یه آقایی بهت شکلات داد و بهت گفت بفرما عروسک.. دو قدم جلوتر رفتی و برگشتی با اخم بهش گفتی: من عروسک نیستم محیا عجاجانیم..شکلاته رو هم ازش گرفتی.. یه جا دیگه یه پسره لپتو کشید و سریع زدی رو دستش و بهش گفتی: اء بی دَدَب!!!و من مردم از خجالت. کلافت کرده بودن حق داشتی خوب..
همیشه میترسی از رو این پلها رد بشی..
یه جا هم سر به هوا شدی و من هم خودمو قایم کردم ببینم چکار میکنی.. دیدم گازو گرفتی و دِ بدو.. با گریه هم میگفتی ماما، ماما!! (این مدل ماما رو بجای مانی جدیدا یاد گرفتی)
این هم محمد مهدی و محیا که محیا عاشقشه:
جیگرتو خاله..
هروقت میرسیم خونه کلی گریه که چرا امد مهدی نیومد خونمون!!!