محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 10 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 17 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

یه مطلب زیبا

این مطلب زیبا را در ادامه مطلب، مامان صبا گلی از هفته نامه پارسی برام فرستاده. دستش درد نکنه.. وقتی با این نگاه دخترانمان را بزرگ می کنیم که قدرت اداره یک زندگی، قدرت اداره یک خانواده، قدرت تلاش برای ادامه حیات،قدرت تلاش برای به دست آورد پول برای مرد هست برای مرد زندگی. وقتی با این نگاه دخترانمان را بزرگ می کنیم که بهترین شما کسی است که بهترین مرد را به دست می آورد مردی که تمام این قدرت ها را دارد نه کسی که خودش صاحب تمام این قدرت هاست. وقتی با این نگاه دخترانمان را بزرگ می کنیم که شکننده ترین شما لطیف ترین شماست وقتی با این نگاه دخترانمان را بزرگ می کنیم که لطیف ترین و ظریف ترین شما بهترین شماست نه محکم ترین و نه با صلابت ...
4 ارديبهشت 1392

barbie on board

تو ترافیک اتوبان همت داشتم میرفتم. یهو متوجه شدم رو شیشه عقب ماشین جلویی نوشته: barbie on board اولین چیزی که به ذهنم اومد این بود ببینم این راننده بیسواد کیه که غلط املایی به این بزرگی رو متوجه نشده. بعدش گفتم نه حتما خیلی از دختر خودش مچکره که باربی فرضش کرده.. تو یه لحظه از موقعیت پیش اومده استفاده کردم و سبقت گرفتم و کنارش قرار گرفتم. بللللللللللللللله. دیدم آقای راننده یه پسر شیک و جوونیه که کنارش (on board) یه دختر خانم سانتامانتال که فرفر موهاش داشت میرفت تو دهن پسره. چقدر الوان!!!! آدم دلش وا میشد.. دلم میخواست بهش بگم من هم اگه جات بودم پشت ماشینم مینوشتم: برید کنار!!! barbie on board ...
1 ارديبهشت 1392

شیطنتهای تو، کم آوردنهای من

دختر نازم. با اینکه عشق میکنم میبینم سالمی و شیطنت میکنی اما گاهی از لج بازیهات کم میارم. دوست نداشتم به این زودی کم بیارم. دیگه اصلا به حرفام گوش نمیکنی. روزی ده دست لباس عوض میکنی، کثیف میکنی و من میشورم. اسباب بازیهاتو پخش میکنی و من جمع میکنم. کاش خیلی حساس نبودم. اما برام مهمه هرچی کجا باشه. تا 5 صبح که باید جمعشون کنم زودتر پیدا بشن. تایمهای دیگه هم که بیدارم شما هم بیداری و حواسم پرت میشه و همش یه چیزی رو جا میذارم. شاید بخاطر اینه که مسوولیت بیرون رفتن هرسه تامون با منه. اینکه جز من و شما،بابایی هم امروز چی بپوشه و چی بخوره و چی ببره با منه. میدونی یه کم خسته شدم.. من!!! من!!! فکرشو بکن.. از طرفی هم دلم بحالت میسوزه که چرا ...
31 فروردين 1392

تخیلیات خاله منظری

این روزها همش تو تخیل اینی که خاله منظر با دوقلوهاش بیان خونمون. تازه درسا و مامانش هم بیان. میگی ما بچه ها بریم تو اتاق من با اسباب بازیها بازی کنیم و شما مامانها بیرون با هم حرف بزنین . شب هم ما خودمون میخوابیم و شما نیاید اتاقم.. و هر لحظه داری تو خونه، اسباب بازیهاتو بین خودت و سنا و سبا و درسا تقسیم میکنی.حتی هر چی بخوای بخوری رو. آخه مانی فدات بشه. چرا اینقدر به خاله منظر علاقه داری. تازه بمن میگی: خاله منظرو از شما بیشتر دوست دارم. از شما مهربونتره. اگه کاربد کنیم ما رو نمیزنه فقط دعوامون میکنه.. من قربونت برم. آخه من مادرم. مامانی ها گاهی پیش میاد خشن بشن. اما من هم بجز یه مورد، فقط داد میزنم سرت... اما باز هم خدار...
28 فروردين 1392

توفیق اجباری گوشی جدید

این پست رو یادتونه. یادش بخیر نیمه تاچ بود چقدر دوسش داشتم. هرچند بعدش دوربین سونی ام رو خریدم و زیاد ازش کار نکشیدم اما خیلی جاها بدردم خورد و ازش راضی بودم. کاش الان داشتمش. خلاصه دیروز همسری حقوق اسفندماهشو با تاخیر دریافت کردن و من هم سریع رفتم  این رو خریدم. 700 تومن با کاورش. البته گوشی ها خیلی گرون شدن و یه روزی با 700 تومن آدم میگفت واَوووو. اما بنظرم کاراییش خیلی از قبلیه بالاتر نیست. باید کارکنم تا ببینم. ما هم که اهل نصب برنامه و اینا نیستیم. امیدوارم عاقبتش بخیر باشه. - ح الا ببینین محیا چی میگه؟ مانی داری میری دستشویی ج ی ش ... ، گوشیتو بده عمو پوررضا نگه داره.نیفته تو دستشویی. آخه دختر جا...
27 فروردين 1392

یه پست بد

آخه آدم میاد ازین پستها بذاره؟؟؟ - عکس که نداریم. از دست این دانشجوها که کامپیوترمو پر از ویروس کردن.. مموری دوربینم آلوده شد و فرمتش کردم. درنیجه این پست بدون عکسه.. - ایام فاطمیه رو خونه نشستیم و با هر سوگواری، یاد گوشی میکردیم و غمگین زیر پتو نشستیم..( البته تماسها برای جستجوی گوشی خوب برقرار بود. دلم بحال شماره هام میسوخت) - از طرفی دیگه مراسمهای جورواجور شمال و کنار هم بودن خواهرا و دخترخاله ها... - بابایی برای اینکه ازین حال درمون بیاره گفت میخواید کجا بریم. منم گفتم دیگه دست از لوس بازی بردارم. برای نهار بریم دربند. اونهم قبول کرد. تصمیم گرفتیم برای اینکه روحیت عوض بشه پارک نیاوران پیاده بشیم..تا پیاده شدیم، سیل و ت...
26 فروردين 1392

اولین آخر هفته سال

چهارشنبه ای کمی دیر اومدم دنبالت اما آخرین نفر نبودی. درسا هم هنوز بود. اما تا منو دیدی بغض کردی و گریه ... و دست بردار هم نبودی. اومدی تو ماشین خوابیدی. فهمیدم که بهونه گیری بوده. چون حتی تنها هم پیش خاله منظر باشی گریه نمیکنی.. تو خونه دست از سر این نی نی داداشی برنمیداری. خودت خواستی نماز بخونی. اونهم تو تمام رکوع و سجودت نی نی داداشی دستت بود.. پنجشنبه ای ازم خواستی برای کلاه نقاب دار بخرم: و اطاعت امر شد. چقدر هم بهت میاد گلم: دوییدی دنبال دوتا پرنده که اینجا خلوت کرده بودن: جمعه ای خانمی از حموم درومده و سشوار کشیده و آمادست بره بیرون کمی تو میدون 7 حوض دور بزنه: کمی دور میدو...
24 فروردين 1392