محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 10 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 17 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

باز هم هدیه..

این رئیس باحال ما فقط جریمه نمیکنه، همین الان اومد سه تا کارت هدیه گذاشت رو میزم و گفت: شما هم زنید، هم مادرید و هم دختر!!!! دلم میخواد جمله اشو قاب کنم.. ( حالا رقمشو نپرسین، فکر کنم سه تاش، قد یه دونه شما نشه) بترکه چشم هر چی حسوده!! خداییش امسال کادو باران شدیمها... ...
11 ارديبهشت 1392

مادرانه من

نمیدونم چرا هر وقت اسم مادر میاد و اشک تو چشام جمع میشه، یاد مادرخودم میافتم!! مثل اینکه یادم میره که خودم مادر شدم و عشق اول یه فرشته معصوم و پاک هستم!!! مثل اینکه هنوز نتونستم سنگینی و صلابت این اسم رو روی خودم، هضم کنم! بگمانم هنوز لیاقت نامیدنم به این اسم اعظم را در خود پیدا نکردم!! هنوز برام خیلی زوده!!! چقدر مادرم بزرگه و من کوچک!! خدایا شکرت بابت عنایت بزرگترین نعمت خداییت! بابت مادر شدنم!! خدایا من دیگه ازت چی بخوام؟؟؟ دختر نازنینم! ممنونم بابت همه اعتمادی که بمن داری. منو زیباتر از همه، راستگوتر از همه و مهربانتر از همه بحساب میاری!!! و مرسی بابت اینکه اونقدر اذیتم میکنی تا لیاقت پیدا کنم که کلید بهشت زیر پاهای...
11 ارديبهشت 1392

لیست مهمونهای خانم مازندرانی برای دعوت به عروسی

لیست مهمونهای خانم مازندرانی برای دعوت به عروسی: مه جان مار (مادر عزیزتر از جانم) مه قشنگه خواخر (خواهر قشنگم) مه هنرمند زنداش ( زنداداش هنرمندم) مه مظلومه عمو زن ( زن عموی مظلومم) ... مه زحمت کش دایی زن (زندایی زحمت کشم) مه ماتیکه خاله دترون ( دخترخاله هام که عین تیکه ماه هستن) مه بچابچا عروس عمه (دقیق نمیدونم به عروس عمه هاش چی نسبت داد) مه تخت پشت بشس شیمار (مادرشوهرم که مردشورشو ببرن!!) مه ج ن... شی خ... (خواهر شوهر ج ن...) من عذرخواهی میکنم. خودمون هم زنداداشیم و هم خواهر شوهر.. ترجمه روان فارسی به درخواست دوستان اضافه گردید. اما با لهجه شمالی یه چیز دیگست... ...
11 ارديبهشت 1392

به سلامتی مامانها

خیلیها این روزا مامانشون مریضن. خدا به حق فاطمه زهرا بهشون سلامتی بده تا کنار بچه هاشون باشن. خدایا مادرمو همیشه سالم نگه دار!!! خدایا شکرت برای سلامتیش! اما به قلبش آرامش بده! امسال روز مادر تقریبا متقارن شد با چهارمین سال رفتن دخترش!! بله امروز یعنی ده اردیبهشت نودو دو، چهار سال از اون خاطره بد میگذره و دلتنگیمون بیشتر میشه..خدایا صبرش بده!! ...
10 ارديبهشت 1392

داستان بانک زعفرانیه

همون بانکه رو یادتونه که محیا دلش میخواست اونجا برج بخریم؟؟ داره یه فرجهایی میشه. رئیس بانک و کارمندانش چون ما همش دقایق آخر کارشون میرسیم، واسه رفع خستگیشون هی سر بسرت میذارن و بهت شکلات و کیک و خلاصه هر چی واسه امروزشون اضافه اومده تقدیم میکنن. شما  هم شرطی شدی. دیروز تا رسیدیم دم بانک ( من چون جای پارک نبود با ماشین تا کنار شیشه رئیس رفتم و بنده خدا از ترس از جاش بلند شد. گفت الان این خانم با ماشین میاد تو شیشه) تا رسیدیم پریدی پایین و رفتی تو. گفتم محیا خاله طیبه تو ماشینه بشین تا بیام.. کنار باجه مشغول بودم که دیدم آقای معاون با شکلاتهای فراوان اومد سمتت. برداشتی و با کلی اخم رفتی رو یه صندلی دیگه. متصدیه میگه خانم خو...
9 ارديبهشت 1392

عکسایی که قرار بود بذارم

ببخشید دیر شد اما این عکسا رو بالاخره از موبایلم خارج کردم و تقدیم به شما:   این عکسا متعلق به حیاط خونه پدرجونه:  قطرات بارون دیشب، رو گوجه سبزها محشره: چند روز پیش که با پانیذ (فیونا) و بابا مامانش رفته بودیم خرید: هستی در ارتفاعات مهد: محیا درحال ناز کردن گلها. بالاخره فرهنگ نچیدن گل برات جا افتاد و داری نازش میکنی. تازه عمو باغبونو صدا زدی تا بهش آب بده. محیا و عشقش سبا. دختر خوش اخلاق خاله منظر. سنا خانم هم که اصلا علاقه ای به بازی نداره ظاهرا: یه روز هم که خواستی بری خونه آنا خانمی. ما هم اومدیم. اما... اما بعد از یکساعت بازی و بهم ریختن ...
9 ارديبهشت 1392

بزودی پستی

همراه با عکس. شامل خاطرات سه روزه شمال (محال یادم بره). آرایشگاه رفتن خانمی، استراحت مطلق من و ... و... اینا رو گفتم تا یه خرده مامی کوروش یاد بگیره صبرشو بالا ببره. گاهی لازمه. باورتون میشه نوشتم نفرستادم پرید. چهارشنبه بدون بابایی قرار بود با اتوبوس همسایه شمال بریم. ساعت 4 بایست پیش بابایی باشیم تا ماشینو بهش تحویل بدیم. منم با اعتماد بنفس کامل 3و20 دقیقه از صدر میزنم که برم و میخورم به ترافیکی شدید. کمی تو ترافیک نمونده بودم که راننده زنگ زد. منم گفتم کمی معطل کن رسیدم.. حالا هی اون زنگ بزن هی من گاز بده. خلاصه بابایی رو برداشتیم و تا رودهن تونستیم خودمونو بهش برسونیم. تا حالا تو زندگیم رالی به این باحالی اونهم تو جاده شمال ...
9 ارديبهشت 1392

جریمه

همین الان بدلیل اینکه در سطل آشغال اتاقم باز بود، رئیسم منو به دادن بستی به همه جریمه کرد خریدم بردم دادم. نوش جونشون.. راستی رفتم تعاونی دانشگاه. مامان پارسا فندوقی بهم میگه آخی وسط روز هوس بستنی کردی؟ گفتم نه خواهر جریمه شدم ...
8 ارديبهشت 1392

کلاس بالاتر

دختر نازم!!! کلاستو عوض کردن و دیروز بردنت کلاس خاله زینب. امروز میگفتی خاله زینب عروس شده و امروز نمیاد. دوباره برگشتین پیش خاله منظر.. آخه میذاشتین وقتی برگشت دیگه. عزیزم شما خیلی خاله منظرو دوست داشتی و خیلی منم ازش راضی بودم. دیگه از خودم بهتر میدونستمش درقبالت و دیگه توخونه اگه غذا هم نمیخوردی میدونستم تو مهد خوردی. هرچند همه مربیها خوبن و خداروشکر گله ای ازشون نیست. اما علاقه شما و بقیه بچه ها به منظر خیلی زیاده.. خوبیش اینه که تو کلاس جدید زبان و کارآفرینی دارین و کلاس خاله منظر دیگه کلاس نی نی ها شده. امیدوارم همیشه خوش باشی... علاقت به خاله منظر دیگه ترسیدنی و زیاد شده بود. حتی شبا گریه میکردی بری مهد و حاضر بودی منو با...
8 ارديبهشت 1392