داستان بانک زعفرانیه
همون بانکه رو یادتونه که محیا دلش میخواست اونجا برج بخریم؟؟ داره یه فرجهایی میشه.
رئیس بانک و کارمندانش چون ما همش دقایق آخر کارشون میرسیم، واسه رفع خستگیشون هی سر بسرت میذارن و بهت شکلات و کیک و خلاصه هر چی واسه امروزشون اضافه اومده تقدیم میکنن. شما هم شرطی شدی.
دیروز تا رسیدیم دم بانک ( من چون جای پارک نبود با ماشین تا کنار شیشه رئیس رفتم و بنده خدا از ترس از جاش بلند شد. گفت الان این خانم با ماشین میاد تو شیشه) تا رسیدیم پریدی پایین و رفتی تو. گفتم محیا خاله طیبه تو ماشینه بشین تا بیام..
کنار باجه مشغول بودم که دیدم آقای معاون با شکلاتهای فراوان اومد سمتت. برداشتی و با کلی اخم رفتی رو یه صندلی دیگه. متصدیه میگه خانم خوشم میاد. بچت خیلی تخس و بداخلاقه. شکلاته رو هر بار میگیره، نه لبخندی ، نه تشکری،و... منم گفتم با آقایون اینجوریه. بجاش اینجوری نیست..
یهو رئیس بانک گفت: همینجوریش خوبه. بعد اومد سمتت و گفت: خانم خوشگله عروسم میشی؟؟؟؟ من عاشقتم!!!!.. بعد من لبخندی زدم و تو دلم گفتم: آقای رئیس. اگه تو این برج کناری چند واحد داری بله رو از همین الان میدم..
اونقدر میرم اون بانک تا پسر این آقای رئیس بزرگ بشه.. ببینیم فرجی میشه ما هم برج نشین زعفرانیه بشیم؟؟؟؟!!
اینو نوشتم تا فریماه جون و پسرش زودتر دست بجنبن و بجای اینهمه وسیله الکترونیکی خریدن پولاشونو جمع کنن تا برجه رو واسه دخترم بخرن!