اولین آخر هفته سال
چهارشنبه ای کمی دیر اومدم دنبالت اما آخرین نفر نبودی. درسا هم هنوز بود. اما تا منو دیدی بغض کردی و گریه ... و دست بردار هم نبودی. اومدی تو ماشین خوابیدی. فهمیدم که بهونه گیری بوده. چون حتی تنها هم پیش خاله منظر باشی گریه نمیکنی..
تو خونه دست از سر این نی نی داداشی برنمیداری. خودت خواستی نماز بخونی. اونهم تو تمام رکوع و سجودت نی نی داداشی دستت بود..
پنجشنبه ای ازم خواستی برای کلاه نقاب دار بخرم:
و اطاعت امر شد. چقدر هم بهت میاد گلم:
دوییدی دنبال دوتا پرنده که اینجا خلوت کرده بودن:
جمعه ای خانمی از حموم درومده و سشوار کشیده و آمادست بره بیرون کمی تو میدون 7 حوض دور بزنه:
کمی دور میدون نشستیم و به بچه هایی که با اسکیت و اسکوتر و دوچرخه هاشون بازی میکردن نگاه کردی. گفتی: مانی رفتیم شمال دوچرخمو میاری؟؟ گفتم آره عزیزم. به بابایی بگو تا قبول کنه بیاریم. بعدش عین یه دختر منطقی و فهیم گفتی: مانی پس من میرم تو بچه ها بپر بپر بازی کنم. من فدات بشم. اصلا بهونه نگرفتی و الکی برای خودت میپریدی بالا و پایین. قربونت بره مانی. گفتم یه چندتا عکس ازت بندازم:
خیلی دور بودی و زوووم کردم.. مادر قربون ژستت بره:
و اینجا هم آفتاب چشاتو میزد و بالاخره واسه این عکس مقاومت کردی..
دخترم همواره تو زندگی خوش باش اما صبور.. مثل موضوع دوچرخه. مثل مانی.. الان که آوردمت پارک، همه تو شمال به مناسبتهای مختلف، حاجی خوران، هلیم پزی خاله اینا بمناسبت فاطمیه، آش پشت پای مهرناز که رفته مشهد و یا تو مزرعه مرغداری، کنار هم جمع هستن و ما تو غربت، بعد اینهمه تعطیلات و عادت به اونا سعی میکنیم از کنار هم بودن نهایت لذت رو ببریم.
تمام دوستانی که تو این 14 سال اینجا پیدا کردم همشون الان کانادا کنار هم هستن و پرنیای عزیزم هم که دوسه روز پیش رفت. یهو همه امسال کارشون درست شد و من خیلی تنها شدم. اگه بابا علی مریض نمیشد شاید ما هم الان کنارشون بودیم. هر چی خدا بخواد. دوستم سارا(مامان پویا دوستت) هم که از تهران به ستوه اومدن و برای زندگی رفتن شمال. فقط یه آنا خانمی داریم که امسال با تغییر خونه هامون از هم جدا خواهید شد.. حالا تمام روز و شبم، انرژی ام ، انگیزه ام تویی و بس.. دختر نازم...