محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 27 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 3 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

روزهای بی تو

1392/5/1 11:50
نویسنده : مامان مریم
890 بازدید
اشتراک گذاری

دختر نازم روزهای بی تو میان و میرن و من هم تو این ماه صیام، میام سرکار و برمیگردم خونه و میخوابم تا نزدیکیهای افطار.. (فقط این یه قلمش در نبود شما خوبه). یادمه هفته پیش از ساعت سه تا 4 بعداز ظهر 8 بار بیدارم کردی. دوسه بار آب و غذ، چندبار دستشویی، یه بار هم که لحاف تشکایی رو که رو مبل چیده بودم ریختی روم. من هم با قیافه هچلفت بیدار شدم و رفتم تو اتاق رو تخت و درو بستم... دیدم اونقدر صدای سی دی رو زیاد کردی تا مجبور شدم بیام پیشت. گفتم مامانی، من دلم میخواد بخوابم. سرم درد میکنه، روزه ام. گفتی؟: مانی آخه من عاشقتم دوست ندارم بخوابی..گریهگریهگریه

حق داری گلم. زود از مهد تعطیل میشی و از دیدن سی دی ها هم سیر میشی. دوست ندارم اینقدر پای تلویزیون بشینی. دلم برات میسوخت اما بخدا نا نداشتم مجبور بودم. همین بود که گفتم بذارمت شمال تا اخلاق بد ماه رمضونیمو تحمل نکنی. خداروشکرخیلی بهت خوش میگذره و من هم سعی میکنم فردا بیام پیشت.

این شبا بطور فشرده میریم افطاری مهمونی و در نبود شما، امیررضا و مهراب باهم بازی میکنن و گاهی هم آخراش کار به دعوا میکشه.راستی مامان امیررضا بسختی و به نظر امام رضا باردارش شده. دیشب خبر داد یه نی نی دیگه تو دلش داره. آخی.. مرضی جون خیلی ریلکس رفتار کردی نه. فکر کردی اتفاقی نمیافته؟؟؟ باز هم خیره. طفلی از درسش خیلی مونده.

شب و روز برنامه داری و جایی هستی. موندم کی میخوابی. گاهی یکی میاد دنبالت ، میگن یکی دیگه بردتت خونه خودشون. یا سحر وسنا میان مشغولی.

باور کن سریهای پیش که نبودی کلی میرفتم خرید و جاهایی که تنهایی راحت بود برم. اما ایندفعه همش به کسالت و گرمای طاقت فرسا گذشت. فقط یه روز به زور مجتمع تجاری نزدیک محل کارم برات اون لباسا رو خریدم. بعد افطار هم که دیگه نمیشه جایی رفت..

من هم دوستت دارم گلم و ممنون ازینکه سختیها رو برای رفع مشکلات موجود تحمل میکنی.. دختر باهوش و فهیم من. که هر چی از شعور و فهمت بگم کم گفتم. گاهی با خودم میگم کاش اینقدر نمیفهمیدی تا از بچگیت بیشتر لذت میبردی.. ایشاله که همش لذت ببری.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

ツ ستایش مهربون ✿ ستایش خوش زبون ツ
1 مرداد 92 10:12
آخه مریم جون شما که دل نداری چرا محیا رو میذاری شمال دوباره محیا رفت پستهای غمگین نوشتن رو شروع کردی من فکر کردم فقط خودم اینجوریم


خواهر چکار کنم. این بچه عجب چیزین. بودنشون یه جور نبودنشون یه جور دیگه.. خیلی خواستنی ان
مامان احسان
1 مرداد 92 11:32
سلام عزیزم طاعاتت قبول آی گفتی از هزار بار بیدار کردنهاشون که آدمو دیوونه میکنه احسان که شب تا صبح چند مدل خورده فرمایش داره تازه دیشب حدودای ساعت 2 داد میزدم قرسنمه (گرسنمه) زود باش پاشو برام غذا بیار من هم کورمال کورمال رفتم سر یخچالو غذای سرد سحر رو با قابلمه گذاشتم جلوش و کنارش دراز کشیدم که دیدم یهو دوباره صداش دراومد که:آی غذا تو گلوم مونده نمیره پایین برو برام شربت درست کن .حالا آب هم نه ها شربت .دیگه داشتم دیوونه میشدم بخدا .ولی با همه این تفاصیر وقتی یک دقیقه هم صداشون نمیاد آدم دلش میگیره


آره والا. من هم الان نگاه کنی چشام پر گریه اس. هر وبلاگی رو باز کردم با متنش اشکم درومد. خدا حفظشون کنه
ღ مونا مامان امیرسام ღ
2 مرداد 92 2:44
سلام دوست خوبم.ممکنه به این ادرس برید و به ((امیرسام خرمی)) امتیاز 5 رو بدید اگر قبلا به کس دیگه ای رای دادید بازهم میتونید رای بدید. تا 8 مرداد هم وقت دارید.ممنون از وقتی که میذارید گلم. خوشحال میشم اگر بعد از رای دادن خبرم کنی. soha.torgheh.ir/festival/festivalPage.php?festival=7
کاکل زری یا ناز پری
4 مرداد 92 11:24
ااخیییی دلتنگی های مادرو دخترو ببیننننننننن کاملا پیداست از نوشته ها چقدر دلتنگ محیا هستی ولی من می فهمم چقدر داره بهش خوش میگذره


ممنونم گلم