محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 28 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 4 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

سفرنامه

1392/3/18 13:44
نویسنده : مامان مریم
1,662 بازدید
اشتراک گذاری

دوشنبه شب یعنی 13 خرداد خاله راحله اومد خونمون تا خدا بخواد نیمه های شب راه بیفتیم. اما باباعلی اصلا حالش خوب نبود و واقعا رفتنمون 50-50 بود.. راحله و من از نگرانی نرفتن داشتیم میمردیم اما نمیشد به باباعلی فشار بیاریم.. راحله از ندیدن خواهرش و من هم میگفتم چطور تو وبلاگ بنویسم که رفتنمون کنسل شد؟؟!!! و شما که ذوق رفتن به مسافرت داشتی:

محیا قبل رفتن:

مانی اینا رو هم ببرم.. حالا بذار بریم!! بااین جای کم!!

خلاصه تا 7 صبح صبر کردیم. به بابایی انرژی دادیم و راه افتادیم اما از تهران تا همدان خودم رانندگی کردم تا بابایی حالش بهتر بشه. آخه قلنج گرفته و یه هفتست هر چی آمپول و دکتر یاری کردن خوب نشد که نشد..

صندلی ماشینتو هم درآوردیم و رو پای خاله راحله به خواب ناز رفتی..

محیا در گندم زار..

و بالاخره بعد 10 ساعت رسیدیم و ما رفتیم خرید و شما با باباها رفتید دریاچه زریوار:

مسیر بانه که اینجا خوبشه.. بقیش خاکی و منزجر کننده...

شما هم همش تو خونه بودی و با رامتین گلی و وسایلش خودتو سرگرم میکردی:

و لالا:

محیا و رامتین گل گلاب.. واقعا عجب پسر کردی!!! نمرش بیسته. مودب و آقا.. حرفای فلسفی میزد که بابایی کف و کیف میکرد:

اینجا یختون وا نشده. رامتین جون اینا اونجا تنها زندگی میکنن و از دیدن مهمونها کلی ذوق کرد:

ودر ادامه:

رامتین اذیتت میکرد و کلی حال میکرد اما خیلی همدیگه رو دوست داشتین..( با اجازه از مامی فریماه)نیشخند

در ادامه مطلب عکسای قشنگی هستنیشخند

منظورم از عکس قشنگ این بود:

این تابلو تو مسیر راهمون چی میگه:

محیا و خاله راحله:

جیگرم خسته و کوفته:

اینجا میمون سیاه رامتینو گذاستی رو پات و پیچیدیش.. دوسش نداشتی و ازش میترسیدی.. شب خوابشو دیدی که دستمو (بازومو که خیلی دوسش داری) گرفته. جیغ و داد گربه سیاه گربه سیاه..تا باباعلی بغلت کرد  و خیالت راحت شد و خوابیدی.صبح هم خوابتو برامون تعریف کردی.

تو راه پله هم سر نرده یه شیر گذاشته بودن که از اون هم میترسیدی. گفتی : باز هم شروع شد. دیشب از میمون سیاه ترسیدم الان هم ازین!!!

اینجا هم تو مسیر که آش دوغه حسابی حال داد. اما دعوای بزن بکش یه زن و شوهر حالمونو گرفت. بچه خوشگل دوماهشونو انداختن گوشه جاده و هی شوهره زنه رو میزد (مرتیکه). به همه میگفت بشما ربطی نداره و درنهایت باباعلی با آرامش فراوان، آقاهه رو آروم کرد و فرستادشون دنبال زندگیشون. ما هم نی نی رو گرفتیم و کلی باهاش حال کردیم. حس عکس انداختن ازش نبود..

من - خاله طاهره- خاله راحله- عمو وریا- باباعلی... رامتین عکس مینداخت و شما تو ماشین خواب بودی..

اینجا هم از خنده روده بر شدیم. این آقای ورزشکار کرد، در تلاش قلنج گیری باباعلیه.این تازه یه گوششه. از راننده تاکسی آدرس میپرسیدیم گیر میداد بیاید خونمون.نیشخند حالا قبلاها یه شهری رفتیم (؟؟؟؟). آدرس رو از قصد اشتباه میدادن.عصبانی

خیلی سفر خوبی بود ایشاله تکرار بشه..

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (13)

مامان ملینا
18 خرداد 92 13:10
سلام مانی محیا، ان شالله همیشه به گردش ،خسته نباشید.اون عکس قشنگه هم واقعا گشنگ بود.خوشبختی در کنار هم براتون آرزومندم.می بینم که برای خرید 7 حوض رو پپشنهاد کردی خیلی دوست دارم بیام ببینم اونجا رو .


ممنون عزیزم. بیا بخدا خوشحال میشم..منتظرم..
محبوبه مامان الینا
18 خرداد 92 14:05
همیشه به سفر و شادی عزیزم
صحنه دعوای زن و شوهر چه خفن بوده خیلی ناراحت کننده ست
راستی وضعیت اجناس چطور بود اونجا؟شنیدم لوازم خونگیش خیلی مناسبه؟
محیا جونی چه دوست غیوری پیدا کرده واسه خودش(قابل توجه مامی کوروشبالاخره ما هم دختر داریم و باید به فکر آینده ش باشیم)
بووووووووووووس برای دخمل ناز قشنگ

ممنون عزیزم. لطف داری. اصلا نمیارزه آدم اینهمه راه رو بکوبه و بره واسه خرید خیلی اختلاف نداشت. من واسه خواهرام سرویس چدن خریدم. اما واسه خودم فقط چندتا خرده ریز.. بنظرم فقط بدرد تفریح میخوره. اونهم نه تا بانه.. مریوان و سنندج.. لطف داری به ما عزیزم
محبوبه مامان الینا
18 خرداد 92 14:06
عکس قشنگتون رو هم دوست میدارم


ممنونم گلم
بابا علی
18 خرداد 92 14:21
من کلا با مسافرت میانه خوشی ندارم اما تو این مسافرت با انسانی آشنا شدم که هزاران پله از لحاظ ایمانی اعتقادی قلبی از ماهای که ادعای ایمانی داریم بالاتر و انسانی تر بود انسانی که طی 4 روزی که در کنارش بودم و در خانه اش بودم درسهای اخلاقی و اعتقادی به من اموخت که هیچ وقت در زندگی نیاموختم برادری از اهل تسن،سنی بود ولی علی را بخدای خدا قسم از ما شعیان علی ارادت و بیشتر به حضرت علی داشت وقتی اسم حسین بر لبانش جاری می شد چشماهیش پر از اشک میشد بطوریکه من آرامَش می کردم. آدمی که وقتی اسم قمر بنی هاشم را آوردم از گریه های زار زارش منو به گریه انداخت آدمی که وقتی اسم شیر خوار امام حسین را آوردم بغضش ترکید!!! و نمی دانم چه خوبی تو زندگی ام کردم که خدا چنین دوست و برادر با اعتقادی نصیبم کرد!!! دوستش دارم بخدا دوستش دارم بخدا، ایمانش اعتقادش و دل نازکتر از گنجشکش را دوست دارم، دوستی که از لحاظ اعتقادی فرسنگها به من فاصله دارد ولی وقتی خدا بهم توفیق ملاقتش را داد فرسنگها خودش را بخاطر من کوچک می کرد تا ذره ای سختی بهمون نگذرد، از خدای بزرگ بخاطر این دوست عزیزی که بهم داده متشکرم

بابا علی خوبی از خودته. این پدر و پسر هی بمن میگفتن علی آقا ماهه.. خاله این تیکه رو از کجا پیدا کردی؟؟؟ خلاصه یکی نبود از ما تعریف کنه [حسادت] شما با من بیا سفر من ازین آدمها زیاد دوروبرم دارم. آخ جون پس برنامه بعدی ، تبریزو بریزم..


مرجان
18 خرداد 92 23:29
بابا چه عکسای خوشگلی میبینم که بهتون خوش گذشته و محیام حسابی حال کرده،خداروشکر.همیشه به گشت.ما که زحمتتون دادیم


ممنونم قشنگم... نه بابا این چه حرفیه..
مامان احسان
19 خرداد 92 9:36
بعععععله واقعا هم قشنگه .مریم جون توی اون عکس اول یه کم شبیه حامله ها افتادی نکنه توی مسافرت خیلی خوش گذشته باشه و ....

نه بابا. عزیزم. یعنی به این سرعت ورم میکنم.. این مانتوم نمیدونم چرا اینجوریه. هروقت میپوشم همه میگن. بخصوص اون لباس زیر، پیراهن چین واچین.. نه بابا خبری نیست. اما بخدا خیلی چاق نیستم یه عکس با یه مانتو دیگه میذارم قضاوت کن
مامان آویسا
19 خرداد 92 10:04
به سلامتی عزیزم. انشاالله همیشه خوش باشید. تبریزم بهتون خوش بگذره


ممنون. تبریزم کجا بود خواهر.فعلا در حد نقشست برای آینده
مامی کوروش
19 خرداد 92 12:02
خدا رو شکر بالاخره تونستید این مسافرت پر ماجرا رو به سرانجام برسونید ، خودمونیم باباعلی تا لحظه اخر شک داشتن که بیان یا نه ؟!
عروسم و بردی سفر بعد دائم نشوندی اش تو خونه ؟ جهاز مهاز نگیر براش از الان قدیمی می شه خواهر تا چند سال دیگه !!! بذار چند سال دیگه می ری المان یا ترکیه خوبش رو می خری !!! ( مادر شوووور کم توقع ! )
به به چشم و دلم روشن ، حالا عکسم می ذاری از این وضعیت ، چشم پسر ما یوشن ، ما گفتیم شمالی هستیم ولی دیگه ایقدا هم اوپن مایندد نیستیم خواهر جان !!!
بسیار هم عکس قشنگی بود ، چرا خودت و دست کم می گیری ؟!
کدوم شهری ادرسو اشتب می دادند ؟ در استان اذربایجان شرقی نمی باشد ؟!!!اخه معروفننننن !




نه اون وسط مسطا.. حالا یه شهری هست دیگه.. نه خواهر جاهاز خودم هنوز ناقصه.. تا اونموقع کوروشی یادش میره. کی دختر میده به راه دور.. جز خارجه که خودم هم دنبالشون بدووم برم.
مامان احسان
19 خرداد 92 13:44
تو هر چی باشی چاق یا لاغر دوست داشتنی و خوشگلی عزیزم


من فدای تو بشم عزیزم... بعدا حساب میکنیم
حسن کچل
19 خرداد 92 21:02
امروز که از خواب بیدار شدم از خودم پرسیدم: زندگی چه می گوید؟ جواب را در اتاقم پیدا کردم، سقف گفت: اهداف بلند داشته باش پنجره گفت: دنیا را بنگر ...ساعت گفت: هر ثانیه با ارزش است آیینه گفت: قبل از هر کاری به بازتاب آن بیندیش تقویم گفت: به روز باش در گفت: در راه هدف هایت سختی ها را کنار بزن زمین گفت: با فروتنی نیایش کن و در آخر، تخت خواب گفت: ولش کن بابا بگیر بخواب
مامان کوروش (زهره)
20 خرداد 92 3:21
چه مردمان باحالی بودن اینا
احتمالا مشهدی نبوده این رفیقمون که آدرس اشتباهی میداده؟ جون شنیدم اینحورین گاها! البته من اینجوری نیستم بوخودا


نه نبوده عزیزم. خیلی دوست دارید بدونید اصفهانی بوده
مامان شايان و پرنيا
20 خرداد 92 9:21
هميشه به گردش و تفريح عزيزم


ممنون گلم
علي
20 خرداد 92 11:51
راستي روش قلنج شكوندن اين نيست

مي باس ايستاده به ايسته يه نفر از پشتش بگيرتش تو بقل يه هو بكشتش طرف خودش تا استخوناش طرق طرق كنه يكي ديگه هم هست كه بايستي دراز بكشه واز تو كمرش پوستشو محكم بكشي از گردن تا پايين اينجا بودي براش انجام ميدادم جواب ميداد




ممنون لطف کردین.. خوب یه آدرسی چیزی میذاشتین شاید علی آقای ما میتونست پیداتون کنه. در هر صورت ممنون..