جمعه و دانشگاه و روز پدر
قبل از هر چیز روز پدر رو به بابای خودم و باباعلی و بقیه باباها تبریک میگم و خدا روح همه پدرها بخصوص بابابزرگ محیا رو شاد کنه.. ما که براش روز پدر نماز فرستادیم.. باشه مقبول درگاه حق قرار بگیره..
الان غروب جمعه است.. ساعت یه رفتیم ترمینال تا فرستادنیهای خاله جون رو بگیریم و به راننده آشنامون چیزهایی که براش خریدیم بفرستیم ببره شمال..
بعدش اومدیم دانشگاه تا بابایی بره استخر و ما هم اومدیم سرکار تا کمی به کارامون برسیم تا بابایی برگرده. وااای چه خلوتی حالی میده!!! مغزم وا شده.. بابایی میگه چقدر اینجا شبیه شمال خودمونه.. خداییش من از دوره دانشجویی به اینجا خیلی علاقه داشتم و با درس خوندن و کار کردن تو اینجا حال میکنم.
محیا با لباس جدیدش:
با دستکش بادکنک ساختی:
شما هم عاشق اینجا داری با ماشینت ( صندلی آزمایشگاه ) ویراژ میدی و کلی از اموال عمومی ( برگه A4 و ماژیک و ...) رو به باد هوا میدی..
بابایی که بیاد میریم پارک بنفشه ولنجک و بعدش هم میریم خونه..
راستی دیروز رفتیم فردوسی برای بابایی کفش خریدیم و بعدش هم 7 حوض یه تیشرت خوشگل.. شما هم از مهد براش یه کادوی کوچولو آوردی..
ایشاله همش سایش بالا سرمون باشه..
دیروز هم من و شما بی نصیب نموندیم و برات دوتا پیرهن خوشگل خریدم.. که به درخواست خاله جون عکسشو میذارم و برای خودم هم پارچه کت و دامنی خریدم.. بالاخره همیشه روز ماست
لنگه این لباسو من هم داره.. نخی و خنک جون میده واسه گرمای شمال..
بعد یه دکوری عوض کردی و رفتیم پارک بنفشه دم دانشگاه:
تو این هیروویر، بنگاه هم میگردیم. ببینیم خدا قسمت کنه کجا میفتیم..این هم از آخر هفته ما...
این هم باباعلی ما با لباس نوش:
این هم کادوهاش:
بابایی نامردی نکرد و با پول ما یه واکس خارجی هم واسه کفشش برداشت... مبارکت باشه باباعلی
بابایی گویا مامور این نردبون شده بود تا بچه ها ازروش نیفتن. و اینکارو با احساس مسوولیت خاصی انجام میداد.. گردن شکن شده بود طفلی:
بابایی بسان شیر بالاسرت ایستاده:
وعشق پدردختری در انظار عموم:
و کمی آب کردن شکم:
هر چی دوقلو چند قلو بود ریخته بودن تو پارک:
این سه تا هم با ٥-٦ تا بادیگارد اومده بودن. همه رو خسته کردن.. بابایی از بس کمکشون کرد برن بالا، از نفس افتاد..
و خدا رو شکر کرد که سه تا محیا نداره. تازه بمن میگه مگه تو سونو نشون نمیده اینا سه هستن. گفتم: میده. خوب؟؟؟!! گفت: خوب بکشنشون دیگه
گفتم باباعلی. اینا با هزار امید و آرزو بچه دار میشن و اکثر سه قلوها با دوادرمون به دنیا میاد. اونوقت تو!!! قاتل....
در نهایت هم در گذر از کوههای بالای پژوهشکده،بابایی سنگ به این گنده ای رو ندید و با ماشین رفت روش و خردش کرد و نیز رکاب ماشین جان به جان آفرین تسلیم کرد.. شانسی که آوردیم ماشین قدرت داشت و ته دره کناریش چپه نشدیم..
باز هم یاد ایام از سمت باغ گیلاس نون بربری خریدیم و برگشتیم خونه.. خوش گذشت..