محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 10 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 17 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

جمعه و دانشگاه و روز پدر

1392/3/4 9:18
نویسنده : مامان مریم
560 بازدید
اشتراک گذاری

قبل از هر چیز روز پدر رو به بابای خودم و باباعلی و بقیه باباها تبریک میگم و خدا روح همه پدرها بخصوص بابابزرگ محیا رو شاد کنه.. ما که براش روز پدر نماز فرستادیم.. باشه مقبول درگاه حق قرار بگیره..

الان غروب جمعه است.. ساعت یه رفتیم ترمینال تا فرستادنیهای خاله جون رو بگیریم و به راننده آشنامون چیزهایی که براش خریدیم بفرستیم ببره شمال..

بعدش اومدیم دانشگاه تا بابایی بره استخر و ما هم اومدیم سرکار تا کمی به کارامون برسیم تا بابایی برگرده. وااای چه خلوتی حالی میده!!! مغزم وا شده.. بابایی میگه چقدر اینجا شبیه شمال خودمونه.. خداییش من از دوره دانشجویی به اینجا خیلی علاقه داشتم و با درس خوندن و کار کردن تو اینجا حال میکنم.

محیا با لباس جدیدش:

با دستکش بادکنک ساختی:

شما هم عاشق اینجا داری با ماشینت ( صندلی آزمایشگاه ) ویراژ میدی و کلی از اموال عمومی ( برگه A4 و ماژیک و ...) رو به باد هوا میدی..

بابایی که بیاد میریم پارک بنفشه ولنجک و بعدش هم میریم خونه..

راستی دیروز رفتیم فردوسی برای بابایی کفش خریدیم و بعدش هم 7 حوض یه تیشرت خوشگل.. شما هم از مهد براش یه کادوی کوچولو آوردی..

ایشاله همش سایش بالا سرمون باشه..

دیروز هم من و شما بی نصیب نموندیم و برات دوتا پیرهن خوشگل خریدم.. که به درخواست خاله جون عکسشو میذارم و برای خودم هم پارچه کت و دامنی خریدم.. بالاخره همیشه روز ماستنیشخند

لنگه این لباسو من هم داره.. نخی و خنک جون میده واسه گرمای شمال..

بعد یه دکوری عوض کردی و رفتیم پارک بنفشه دم دانشگاه:

تو این هیروویر، بنگاه هم میگردیم. ببینیم خدا قسمت کنه کجا میفتیم..این هم از آخر هفته ما...

این هم باباعلی ما با لباس نوش:

این هم کادوهاش:

بابایی نامردی نکرد و با پول ما یه واکس خارجی هم واسه کفشش برداشت... نیشخندمبارکت باشه باباعلی

بابایی گویا مامور این نردبون شده بود تا بچه ها ازروش نیفتن. و اینکارو با احساس مسوولیت خاصی انجام میداد.. گردن شکن شده بود طفلی:

بابایی بسان شیر بالاسرت ایستاده:

وعشق پدردختری در انظار عموم:

و کمی آب کردن شکم:

هر چی دوقلو چند قلو بود ریخته بودن تو پارک:

این سه تا هم با ٥-٦ تا بادیگارد اومده بودن. همه رو خسته کردن.. بابایی از بس کمکشون کرد برن بالا، از نفس افتاد..

و خدا رو شکر کرد که سه تا محیا نداره. تازه بمن میگه مگه تو سونو نشون نمیده اینا سه هستن. گفتم: میده. خوب؟؟؟!! گفت: خوب بکشنشون دیگهتعجب

گفتم باباعلی. اینا با هزار امید و آرزو بچه دار میشن و اکثر سه قلوها با دوادرمون به دنیا میاد. اونوقت تو!!! قاتل....

در نهایت هم در گذر از کوههای بالای پژوهشکده،‌بابایی سنگ به این گنده ای رو ندید و با ماشین رفت روش و خردش کردتعجب و نیز رکاب ماشین جان به جان آفرین تسلیم کرد.. شانسی که آوردیم ماشین قدرت داشت و ته دره کناریش چپه نشدیم..

باز هم یاد ایام از سمت باغ گیلاس نون بربری خریدیم و برگشتیم خونه.. خوش گذشت..

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

باباعلی
3 خرداد 92 18:18
پ مثل پناه، پ مثل پدر!!! همانکه نبودنش مرگ غرورمان را رقم زده و جای خالیش اندوه بار برسرمان هوار میکشد. کاش ما هم پدر داشتیم. تا بجای خیرات هدیه میخریدیم. بجای روزت مبارک پدر نمیگفتیم روحت شاد پدر. پدر روحت شاد که مسیر چگونه زیستن را بما آموختی. پدری که جانش را در راه نجات یک انسان در طبق اخلاص گذاشت. روحش شاد..


روحش شاد...
محیا یعنی تمام زندگی
4 خرداد 92 11:18
سلام ماشینه رو ننوشتی


نوشتم دیگه تو ادامه مطلبه
سوری مامان زهره
4 خرداد 92 13:50
به عجب آخر هفته پرباری،
محیا خانوم خیلی خوشتیپی آ !!!


ممنونم عزیزم لطف داری
مامان ملینا
4 خرداد 92 17:36
محیای گلم لباس نو مبارک.من اخرسش خودم باید بیام این 7 حوض رو ببینم که چقدر لباس داره و فکر کنم مانی محیا همه رو خریده .بابا علی حواسش همش به کادوهاش بوده که سنگ رو ندیده .


آره والا. تشریف بیارید خوشحال میشیم...
مامان احسان
5 خرداد 92 9:32
سلام مریم جون مبارکه لباسهای جدیدت خوشگل خاله .


ممنونم عزیزم