بالاخره رفتیم
بالخره طلسم شکست و ما اینهفته رفتیم شمال. با عمه اینا رفتیم و بابایی یه روزه اومد دنبالمون..بچه ها امتحان داشتن و اصلا خوش نگذشت و همش تو راه بودیم.. خیلی کم بود..
وسط راه گشنت شد و درخواست پلو دادی:
موقع پیاده شدن پات گرفت به جوی و خراشیده شد و کلی و هی مامان بزرگ رو میزدی که تو منو انداختی... خیلی سخت بود. طاها بیهوش افتاده بود شما هم بخاطر فضای تنگ خیلی اذیت شدی و اذیت کردی.
و این شخصیت معروف که تازه از بیمارستان درومده و اندازه ساندویچ شده بود. کبود و...
تو ماشین لباسشو عوض میکردن و منم عکس مینداختم.
اینا رو خاله جون سمانه برات خریده.. کلی چیز دیگه هم گرفتی.. اگه عکسا رو بتونم آپلود کنم میذارم
این سفر چه رفتش و چه برگشتش و چه موندنش برام تو نوع خودش بی سابقه بوده.. خیلی بهم بد گذشتامیدوارم تکرار نشه..
این عکس قبل رفتنمون تو خونست
با درسا خسروی.. راستی صبح درسا رو از دور دیدی گفتی: سلام خسروی..ببین من اومدم.. مردم از خنده. آخه منم عادت دارم دوستای نزدیکمو به فامیلی صدا کنم. مثل طالبی، خلیلیان.. مامان آیاتای میدونه..
همیشه خوش باشی