آخر هفته اردیبهشتی
آخر هفته رو میخواستیم بریم شمال. هم به عشق مادران و هم باغ توت فرنگی خاله زری. دیگه بابا علی نظرش عوض شد و نرفتیم. پنجشنبه صبح با هم 7 حوض چرخی زدیم و برات یه خرده لباسای تابستونی تو خونه خریدم.
بعد از ظهر هم خیلی دلم میخواست کنار بابایی بخوابی و منم برم سعدی دنبال خریدای خودم. تلاشم بی نتیجه بود و منم از بهم خوردن برنامم کلافه شدم.
فردا بهر طریقی بود بابایی رو راضی کردم ما رو ببره. تا تو ماشین بشینید و منم با نگرانی کمتر خرید کنم. اینهمه راه رفتیم همون مغازه ای که کار داشتم بسته بود. حالا هی بابایی زنگ میزد کجایی؟ کی کارت تموم میشه؟ خستم کرده ها.. منو داری حیف که گوشیم نو بوده وگرنه دلم میخواست بکوبم تو سر خودم..
بعدش بردیمت پارک فدک. کلی انرژی تخلیه کردی:
یک عدد خانم خانمها با لبای پفکی:
عصری هم دوست بابایی زنگ زد که 7 حوض هستیم و شما هم بیاید. ماهم به خونه دعوتشون نکردیم چون از صبح قسمتی از فرش و چندتا پتو و روفرشی و کلی لباس شسته بودیم. خونه که نبود، بازار شام...
اینجا هم تو 7حوض مشغول خوردن غذای ناسالم هستی..
خوش باشی گلم..