محیا و تعطیلات
طبق معمول واسه تعطیلات رفتیم شمال و طبق معمول تو خونه دوتا مامان بزرگها گذشت نمیدونم چرا اتفاق خاصی نیفتاد و من هم همش خواب بودم. شما هم که خوش میگذروندی و حال همه رو خوش میکردی.. جمعه هم به مرغداری و باغ و هوای خوب گذشت. یکشنبه هم با خاله جون اومدیم تهران تا کمی بمونه و آخر هفته ببرتت شمال تا من هم خدا بخواد برم مشهد..
بالاخره شمشیرو برات خریدم. و خاله جون سمانه گفت من خریدم و شما اونو از تو ماشین زندایی برداشتی و اونهم ادعا کرد که من خریدم و شما باورت شد. دایی جون هم یه طناب بست به کمرت و غلاف شمشیرو اونجا جاسازی کرد و شما هم گاردی گرفتی و افتادی بجون بچه ها. بقول مرجان خوبه دیگه دستت درد نمیگیره..
داری واسه خودت میگردی. چندتا سگ هم تو لونشون در حال پارس کردن بودن که ترسیدی و اومدی..
امیدوارم همیشه خوش باشی. فعلا که برگشتنی من و خاله جون هر دو مریض شدیم و این آنفلونزای لعنتی نمیخواد راحتمون بذاره.هر کی میاد خونمون با خودش سوغات این سرما خوردگیو میبره..
واین هم محیا خانمی و نیایش. دخمل کوچولویی که بهمراه بابا و مامانش از جوجوکهای تو مرغداری مراقبت میکنه. چه دختر ناز و مهربونی. تا دیدتت بوست کرد و دست به صورتش کشید. چون بچه کم میبینه با دیدنت خیلی ذوق کرد. خوش بحالش. از چه آب و هوایی استفاده میکنه.من و بابایی ازینکه نیایش جون اینقدر مهربونه یه جوری بهم نگاه کردیم...
محیا و بابایی در حال گشت و گذار
اینجا هم علی جون داره کباک درست میکنه و شما دوتا کنجکاو نشستین. در ضمن این جوجه ها از تولید به مصرف کباک شدن و ما موقع خوردن حس میکردیم هنوز روحشون تو بدنشونه..