شیرین زبونیهات تو ایام بیماری
دیروز که حالم بهتر بود تصمیم گرفتم گردوها رو بشکنم و آسیاب کنم. با جدیت کمکم میکردی و میخواستی گردویی رو از تو پوستش دربیاری. گفتی : مانی!! بی زحمت اون چاقو رو بده بمن!!!پدرشو دربیارم!! پرسیدم چی؟ کی اینو بهت گفته گفتی: پیدرجون!!! بعد میگی خاله دیدی به چاقوی خطرناک دست زدم. دستمو نبریدم!!! و بعد از پایان کار که مغزها رو تو کیسه فریزر ریختم برش داشتی و گفتی: میخوام ببرمش مهد!!! چشم!! حتما دخترم اصلا قابل شما و دوستاتو نداره!!!
بعد واسه خودت میخوندی: ای بانو! ای بانو!! چرا اطفار میریزی؟ وای وای واااای... خسته میشی؟ نمیشم!!!
تازگیها برات شیرخشک ببجونیور خریدم میگن برای بالای سه ساله هاست. همه چی برای رشدت توش هست. کمی بهش عسل طبیعی هم اضافه میکنم. شما دیدی و گفتی: توش روغن نریز. دوست ندارم!!! منم خندم گرفت. گفتم خوبه روان بودنش رو تشخیص دادی . بعدش گفتی آخرین بارت باشه!!!
شمال که بودیم خاله جون رو موقع درس خوندنش خیلی اذیت کردی و اونهم در جواب خواسته هات بهت میگفت: تو مره بکوشتی مه جان ره بیتی!!! (یعنی منو کشتی جونمو گرفتی) شما هم ازش یاد گرفتی و خیلی خنده دار این جملات رو ادا میکنی..خیلی چیزهایی دیگه هم بود که من ازیادم رفته..