نکات ریز از محیای تیز
- مانی من ال نود دوست ندارم. یکی دیده بخر!!206بخر!! ال نود ماشین مش مندلیه بمیرم بچم هم مثل خودم کم توقعه.. مامان اینهمه ماشینای خوشگلتر،گرونتر..فعلا که 206 واست از فراری هم رویایی تره.. فکر میکنی اونقدر خوبه و خوشگل و گرونه که ما هرگز برات نمیخریم. اما مامانی خیلی کم جاست. ما دیگه نمیتونیم وقتی میریم شمال کلی خوردنی از خونه مامان بزرگا بار بزنیم و بیاریم..
- دیروز تو پارکینگ دیدی همسایه داره 405شو تمیز میکنه. تو راه پله گریه که چرا عمو 206 نداره؟؟. من هم گفتم تازه فروخت و اینو خریده. و شما گریه که نه دویس ویشیشش قشنگتر بود.. آخه بچه به ما چه خوب..آخه من چطور بهت بفهمونم با این سن کمت که 206 الان گرون شده این بنده خدا فروخته و 405 خریده تا کمی پول به جیب بزنه..(خودم هم تو همین فکرم)
تبلیغات نوشت: ال نود فروشی ( هم بوق داره هم صندلی) به بالاترین پیشنهاد!!!جهنم ضرر. با یه خونه بالای 80 متر هم حاضرم معاوضه کنم
- عروس خالم، مینا که خیلی وقته ندیدمش دیروز زنگ زد و داشتیم قربون تصدق هم میرفتیم و ابراز دلتنگی و .. که پرسیدی کیه؟ من هم گفتم خاله استخر( معمولا استخر باهاش قرار میذارم. آخه جای خوبیه که با هم حرف بزنیم و مزاحم نداشته باشیم). شما هم با اینکه کوچیک بودی بردمت استخر شمال، از پشت تلفن صداشو شناختی و بهش گفتی: یادته تو سرسره استخر افتادی؟؟ دست مامانی هم خون اومد؟؟ ای ول حافظه ایول و مینا کلی تعجب کرد..
- گاهی به یاد میاری که کدوم آهنگو کجا میرفتیم میذاشتیم و واقعا تعجب برانگیزه آخه تعدادشون زیاده.. و این مادر تنبل کاری نمیکنه که ازاینهمه استعداد جای بهتر استفاده بشه..
- تو آلبوم بچگیهای بابارو دیدی و با کمال تعجب همه رو به الانشون تطبیق میدادی.گفتی این عمو که برام عروسک خرید و عمو محمد دقیقا 6-7سالش بود. الان که 27 سالشه تونستی تشخیص بدی.. بابایی خیلی تعجب کرد چون عموهات عین همدیگن و شما از روی قدشون، بزرگتر یا کوچکتر بودنشونو حساب میکردی.
- تو خونه گیر دادی با من و بابایی بازی کنی.عمو زنجیر باف و توتو چی چی و .. قربون خنده اهات چه ذوقی میکردی که همبازیهات بابا و مامانت بودن. دست دوتامونو میگرفتی و میگفتی مامانم! بابام! هر سه تاتونو دوست دارم. عاشقتم دیونتم... من فدات ی مهربونم بشم
اشک تو چشامون جمع شده بود. البته مال من پخش هم شد. نمیتونستم کنترل کنم خودمو. خلاصه سه تایی دست بدست هم یه نیم ساعتی چرخیدیم . من و بابایی تهوع و سرگیجه گرفتیم و پس افتادیم. اما دست بردار نبودی. از شدت اجبار و زورت، دیگه گریمون گرفته بود اما شما ماشاله پر انرژی تر و باز هم اصرار.. دست بردار نبودی..من هم دویدم سمت استراحتگاه و شما رو انداختم بجون بابایی
- چند روزه گیر دادی برات شمشیر بخریم. آخه خونه طاها دیدی. بابایی گفت میخوای چیکار؟ گفتی میخوام داش وحیدو کشت و کشتار کنم...
امروز هم بلطف عمو شهرام و خاله منظر دوییدی سمت کلاست. خوش باشی گلم..