محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 25 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 1 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

از این روزها

1391/11/15 14:59
نویسنده : مامان مریم
655 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دوستای خوبمون که نبود ما دلتنگتون کرد ممنون از ابراز محبتتون. راستش من هرروز هستم و سر میزنم اما اونقدر مشغله دارم که نمیتونم فکرمو متمرکز کنم از محیا گلی بنویسم. حتی عکسای جدید هم ندارم... 

بعد از رفتن عمه و خاله جون، ما هم میایم سرکار و عصرها میریم بازار. البته نه اینکه همش خرید کنیم ( هر کی پول دیده سلام مارو برسونه) اما میگردیم دنبال چیزای خوشگل و از اونجا که شما خیلی دوست نداری پرو کنی من میرم یا بزرگترشو میگیرم و یا کوچیکترشو. کارم هم شده عوض کردن. میترسم مغازه دارها کتکم بزنن.

البته چون همشون تقریبا از آشناهای چندین ساله هستن و من هم روابطم با دخترای فروشنده حسنه بنده خداها وقتی بهشون میگم اومدم بزرگتر یا کوچیکتر بگیرم میگن با کمال میل. من با همه جورم، جز این پسر بد اخلاقه دلینا. با وحشت ازش خرید میکنم میام بیرون. آخه داداش کیفیت لباسات خوبه خودت چرا جو گرفتت.(شرق نشینها باید بشناسنش)البته لطفشو نسبت بخودم از یادم نمیره..

تا حالا برات سه چهار دست لباس توخونه ( چون قبلیها خیلی کوتاه شدن واقعا)، کفش،شلوار جین، جوراب شلواری، بلوز مجلسی، کاپشن .. گرفتم. سارافون هم که داری و یه ست قهوه ای دست نخورده و فعلا سارفون و پیراهن نمیخرم چون بعد عید بیشتر میارن. یه پیراهن لی هم دیدم بلکه لطف دولت بما زیاد شد برات خریدم..

خلاصه .. دریغ از لحظه ای که بگن این رنگشو تموم کردیم. میترکم. آخه دختر چرا همون موقع نمیذاری برات بپوشم. این هم شده یه دردسر.

تازه خریدهای بجای یه ماه پیشم برات کوچیک شدن. من خندم میگیره که هر ماه قدت چهار انگشت بلندتر میشه( الحمدلله- یه صلوات دسته جمعی) و من میدونم عن قریب میشی بابالنگ دراز.

امروز سرهمی قرمزتو که خیلی مناسب اینجا (قله کوه) بود انداختم تو لباسایی که باید ببرم تو انباری خونه شمال.راستش دلم سوخت.

دیروز یه بلوز مجلسی برا شلوار جینت خریدم و دیگه خریدی برای عید نداری الحمدلله. حالا تو مشهد هر چی دیدم مناسبت بود میخرم. راستی دوستان عیدی روز تولد پیامبرم هم این بود که اسمم برامشهد درومده از طرف دانشگاه میبرن و میگن ظاهرا قراره دانشگاه ولخرجی کنه و بودجه خوبی  داده و قراره حسابی بما برسن و بهمین خاطر بچه و شوهر و ازین حرفا نداریم. من هم دیدم بدک نیست مجردی بریم. ثبت نام کردم. تو تعطیلات آخر هفته (که دانشگاه بخاطر کنکور از 4شنبه تعطیله) میبرمت شمال و برمیگردم تهران چون رفت با پروازه و برگشت با قطار. ایشاله تا آخر هفته که برگردیم خاله جون میارتت خونه.

دیروز موقع ثبت نام گریه امونم نمیداد. نه از دوریت از اینکه دلت میخواست مشهد بیای. مادرجون قول داده عید دست جمعی میریم و این برات بهتره. الان سرده و من دست تنهام. بخوام نرم هم فرصتش حیف میشه. خاله جون قول داده ببرتت امامزاده ابراهیم بابلسر و امامزاده قاسم بابل تا من وجدان دردم کمتر بشه.نتیجه میگیریم که کلا از سه شنبه این هفته تا شنبه دوهفته دیگه سرکار تعطیل..پس من این روزها برای ریپرت آخر سال نانو، مجبورم لااقل شش ماه اولو تنظیم کنم. علت کمکاریم هم همینه.

چقدر حرفیدم...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان کوروش
15 بهمن 91 14:05
مریم چقدر لباس بچه گرون شده خواهر !!!
ما که قیمتها رو دیدیم موهامون سیخ شد
مبارکش باشه خانمی
من محیط فیث رو دوست ندارم نمی دونم چرا


ما هم از دوستای اونور آبی باخبر میشیم برامون کافیه. آره بخدا دیروز یه بلوز بنجول رو میگفت 73 تومن. میپوشید بچه ام همه میخواستن بهش بخندن. بلوز فک کن..