پس از یه بیماری خانوادگی
یه هفته پیش، دقیقا چهارشنبه تب کردی و ما هم که قصد نداشتیم با این وضعیت جاده بریم شمال، یهو تصمیم گرفتیم که برای حال شما هم شده بریم. چون اینجا دست تنها بودم. علیرغم هوای سرد و رعایت نکردن شما بهبود پیدا کردی و این من بودم که روز جمعه افتادم و یه دکتری رفتم تو شمال و(خانم دکتره دوست مدرسه ام ازآب درومد) و چون فکر میکردم زودی خوب میشم برگشتیم تهران تا صبح برم سرکار.
زهی خیال باطل... آنفلانزایی گرفتم که تا به امروز تو زندگیم تجربه نکردم. اصلا سیر صعودی یا نزولی نداشت. گاهی خوب بودم و گاهی تب و لرز شدید. و امروز که سه شنبست هنوز خونه نشینم. البته حالم بهتره و امروز هم فرد بدن ماشینو بهونه کردم و موندم خونه. شما هم که شدی سرینتی پیتی و از شما فقط دوتا چشم مونده بود. بمیرم برات. اونقدر خونه موندم و بیخیال همه چی شدم تا ریکاوری بشی و حسابی بخوری و تپل مپل تحویل خاله منظر بدمت..این هم چندتا عکس:
خانمی از حموم درومده:
دیگه از بیحوصلگی فقط با عروسکاش مشغول شده و cd باب اسفنجی که بابایی براش خریده:
خانمی حجابشو کامل کرده و میخواد نماز بخونه:
از خدا میخوام هیچ مادری رو مریض نکنه!! واقعا همه امورات خونه و زندگی آدم میریزه بهم. باباها هم که دستپاچه میشن و خلاصه یه وضعی.. شما هم که حالت خوب بود اصل رعایت حالمو نمیتونستی بکنی و از سروکله ام بالا میرفتی. امیدوارم هرگز این روزها تکرار نشه. آخه دست تنها خیلی سخته... آمین!!!!
به ادامه مطلب هم سری بزنید...
و محیا درحال نماز خوندن با بابایی:
خدارو شکر بابایی هم سرماخوردگیش به اندازه ما جدی نبوده یا بوده و طفلک به روی خودش نیاورده و الان بهتره. بنده خدا خیلی نگران و صبور بود و نمیدونست به داد کدوممون برسه..