حال و هوای تازه
محیا پس از مدتهای طولانی تعطیلات و بعدش بیماری باباش، شهریارو ملاقات میکنه. آقا ماشین جدید میخره و دختر مردمو سوار میکنه و بسی شاد ازین موضوع. شهری جون من هم جات بودم دختری به این خانمی کنارم نشسته بود بخودم میبالیدم ..
اینجا رفتیم خونشون تا باباییش ما رو ببره پیش بابا علی.
بعدش تو راه خوابیدی و شهریار حسابی تو ذوقش خورد. باباعلی هم همینطور
اینا هم سوغاتیهاییه که خاله جون عسل بهمراه یه چادر عربی خوشگل برات از کربلا آورد. راستی تو اون چادر چه عروسکی شدی. ایشاله محرم عکس میگیرم میذارم..
فعلا دوروزی دانشگاه نمیایم. آخه از اینهمه استرس، کمرم اسپاسم شدیدی گرفته و ما هم میریم خونه عمه تحت مراقبتهای ویژه ایشون. عمه که میگم یکسال از ودم کوچیکتره اما ماشاله تو خونه داری آه... خدا عوضش بده..
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی