محیا و دلتنگیها
محیا و بابا علی این روزها دلشون برای هم تنگه. آخه کم همدیگه رو میبینن.. فقط 4 شنبه تونستیم پیشش باشیم و بعدش هم برای یه سری از کارهای بابایی، من و محیا با اتوبوس رفتیم شمال.
بابایی هم که تا دوسال ممنوع رانندگیه و من هم که تنها ماشینو تو جاده نمیبرم.
این هم محیایی تو اتوبوس که یه کیک رولی رو برداشته و قراره باهاش برای خاله جون ناسش تولد بگیره
اینجا هم شما و فاطمه بمناسبت روز دختر شادین. فقط بخاطر چند تا دونه شیرینی یا بقول خودت تفلد!!!! قربون دنیای کوچیک و بی رنگ و ریات بشم..
ای هم یه عکسیه که بردمت چشم پزشکی و از خستگیت کشوندمت بیرون مطب و داری پفیلا میخوری:
ببخشم عشق کوچولوی من که اینقدر آزارت میدم.. خانمی و مرامت خیلی خیلی بیشتر از سنته. مرسی که همیشه کنارمی..حتی موقع برگشت از شمال حاضر نبودی پیششون بمونی و گفتی مانی تو خونه تنهاست گریه میکنه.. به داشتنت میبالم گلم..
تو راه برگشت به تهران هم یه سر به بابایی زدیم اما شما خواب بودی..