29/ خرداد/91
سلام امروز روز مبعثه و تعطیل. ما هم تصمیم گرفتیم خونه بمونیم و استراحت. اما این استراحتها فقط واسه بابهاس و ما مامانها تو خونه از صبح عمودی بدو اینور و اونور. تا افقی بشیم روز تموم شده.
درومد از حموم گل:
من هم که کار تحویل گرفته بودم باید امروز تمومش میکردم تا فردا تحویل بدم. آخه به پولش نیاز دارم..کمی با بابایی بازی کردی و حموم و من هم به کارام رسیدم. دیگه 8 و نیم عصر بود که داشتم فکر میکردم که چطور روزمون تموم شد و من طاقت آوردم تو خونه بمونم که..
که یهو تلفن زنگید و خاله سارا بود که پویا رو آورده بود 7 حوض بگردونه..گفت شما هم بیایید پایین و من از خدا خواسته شلیکی دوییدم. پشت سرمون هم بابا علی اومد و شما دوتا (محیا و پویا)هم که تو کفش فروشی اوضاعی راه انداختین. هی زدید و خوردین..نمیدونم والا همدیگه رو اینهمه دوست دارید دیگه این زدنها واسه چیه.. بالاخره پویا صندل خرید و برگشتیم..
آب بازی:
فواره موزیکال هم که خرابه:
و بستنی آبی:
و چندتا عکس دیگه:
محیا و بابایی در حال دعوا. من هم که دارم آلبالو دون میکنم برای مربا و با اون دست و لباس قرمزم دارم عکس میگیرم..