محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 2 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 9 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

28/ خرداد/91

1391/3/30 9:48
نویسنده : مامان مریم
1,119 بازدید
اشتراک گذاری

صبح صدای موبالمو خفه کردم و دوباره خوابیدم و بابایی تصادفا 40 دقیقه بعد بیدارم کرد. وای خیلی دیر شده بود. بخصوص اینکه امروز یکشنبه بود و فرد. دوووووووودمها. مثل جت و خدا رو شکر بموقع رسیدیم.

گویا همه کنار میرفتن تا ما رد بشیم. مرسی خدا جون.

از صبح هم مشغول استیکرهای کیتی شدی که دیروز خریدم و تو راه میگفتی حتی به هستی هم نمیدی. خدا بخیر کنه امروز..

 امروز دفاع از پایان نامه دکتری یه دوستمه و باید ساعت ده اونجا باشم. فاطمه در واقع دانشجوی اینجاست و از روزی که اومدم خیلی دوست و کمک خوبی برام بود.. همسن خودمه و اولین دانشجو و دختریه که تو رشته فیتو شیمی فارغ التحصیل میشه. خیلی پرکاره . بابا علی اونقدر دوسش داره که دوست داره در آینده دخترش مثل فاطمه بشه..

ایشاله موفق باشی خاله..برات دعا میکنیم..

تو دفاع فاطمه همه چی عالی بود. موقع تشکر از پدرش چقدر من اشک ریختم. بچه ها خندشون گرفته بود. یاد پدر جون افتادم که روز دفاع ما برادر خواهرا،از روز عروسیش هم خوشحالتر بود..

چند تا عکس هم میذارم..

این هم گلهای فاطمه که بعد دفاع گذاشت تو آزمایشگام:

این هم فاطمه گلی:

محیا دم مهد دنبال یه جرعه آب:

رفتیم خونه و شما شیرتو خوردی و من هم دوشی گرفتم. البته تا در خونه رو باز کردم دیدم بوی گاز پیچیده. بله صبح باباعلی بجای خاموش کردن زیر کتری، شعله بغلی رو روشن میکنه..وااای از دستش.تمام در و پنجره رو باز گذاشتم تا گاز بره بیرون. و اون وسط توضیح دادن برای شما که اینکارها برای چیه..

رفتیم شرکت دنبال بابایی و کمی از بازار روزشون خرید میوه کردیم و بعدش خونه عمه ات. پارسا اینا هم اومده بودن اونجا. آخه عمه فاطمه اینا قرار بود از یکی از همکارای باباعلی ماشین بخرن. اونشب هم که همش صحبت ماشین و رفت و آمد برای اون بود !!! شما هم که جمعتون جمع حسابی بازی و دعوا و شیطنت کردین..منه مفت خور هم در اینجور موارد از خودم استراحت در کردم..

محیا خونه عمه اش:

شب هم برگشتیم خونمون..

و بقیه عکسها:

مانی و دوتا خانم دکترها فاطمه و آتوسا:

دکتر قاسمپور و فاطمه و باباش:

هیئت محترم داوران:

مانی با دانشجوها:

دم مهد رایا گلی:

و عکس آویسا خوب نشد.

پارسا و محیا:

 و فاطمه:

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (8)

مامان احسان
28 خرداد 91 10:20
سلام مریم جون خوبی عزیزم .راستی چه معنی داره که ...
عزیزم قضیه رو سیاسی نکن. فاطمه خیلی باکمالاته همه دوسش دارن
مامان آرشیدا قند عسل
28 خرداد 91 10:35
عزیز دلم دلمن برای این گل دختری تنگ شده بود.


ممنونم خاله جون
خاله هدي ياسمين زهرا و محمد كوچول
28 خرداد 91 11:58
طاقت نياورد دلم اومدم سراغت خواهر... موفق باشه فاطمه جون. بگو تو رو خدا منو هم دعا كنه تا كارم به سرانجام خوب برسه
مامان کوروش
29 خرداد 91 21:06
اخی من باید صبر کنم تا بعد از ظهر اپت رو ببینم


آخی الان بمیرم
محیا یعنی تمام زندگی
30 خرداد 91 8:41
سلام
حواست به باباعلی باشه
برای چی فاطمه رو دوست داره
از ما گفتن


نه ازین خبرها نیست. باباعلی ما ازین جهت جوابشو پس داده..
مامان امیرناز
30 خرداد 91 8:56
سلام مریم جونم بیا ببین چشم و همچشمی کردم رفتم بلیرون راستی چه جوری می تونم فقط ادامه مطلب و رمز بذارم؟


خوش گذشت؟ عکساشو بذار.. نمیشه خواهر فقط ادامه مطلب باشه
مامان کوروش
30 خرداد 91 20:06
خدا نکنه دوستم
مامان ملینا
31 خرداد 91 13:48
سلام برای فاطمه خانم آرزوی خوشبختی و موفقیت دارم.