28/ خرداد/91
صبح صدای موبالمو خفه کردم و دوباره خوابیدم و بابایی تصادفا 40 دقیقه بعد بیدارم کرد. وای خیلی دیر شده بود. بخصوص اینکه امروز یکشنبه بود و فرد. دوووووووودمها. مثل جت و خدا رو شکر بموقع رسیدیم.
گویا همه کنار میرفتن تا ما رد بشیم. مرسی خدا جون.
از صبح هم مشغول استیکرهای کیتی شدی که دیروز خریدم و تو راه میگفتی حتی به هستی هم نمیدی. خدا بخیر کنه امروز..
امروز دفاع از پایان نامه دکتری یه دوستمه و باید ساعت ده اونجا باشم. فاطمه در واقع دانشجوی اینجاست و از روزی که اومدم خیلی دوست و کمک خوبی برام بود.. همسن خودمه و اولین دانشجو و دختریه که تو رشته فیتو شیمی فارغ التحصیل میشه. خیلی پرکاره . بابا علی اونقدر دوسش داره که دوست داره در آینده دخترش مثل فاطمه بشه..
ایشاله موفق باشی خاله..برات دعا میکنیم..
تو دفاع فاطمه همه چی عالی بود. موقع تشکر از پدرش چقدر من اشک ریختم. بچه ها خندشون گرفته بود. یاد پدر جون افتادم که روز دفاع ما برادر خواهرا،از روز عروسیش هم خوشحالتر بود..
چند تا عکس هم میذارم..
این هم گلهای فاطمه که بعد دفاع گذاشت تو آزمایشگام:
این هم فاطمه گلی:
محیا دم مهد دنبال یه جرعه آب:
رفتیم خونه و شما شیرتو خوردی و من هم دوشی گرفتم. البته تا در خونه رو باز کردم دیدم بوی گاز پیچیده. بله صبح باباعلی بجای خاموش کردن زیر کتری، شعله بغلی رو روشن میکنه..وااای از دستش.تمام در و پنجره رو باز گذاشتم تا گاز بره بیرون. و اون وسط توضیح دادن برای شما که اینکارها برای چیه..
رفتیم شرکت دنبال بابایی و کمی از بازار روزشون خرید میوه کردیم و بعدش خونه عمه ات. پارسا اینا هم اومده بودن اونجا. آخه عمه فاطمه اینا قرار بود از یکی از همکارای باباعلی ماشین بخرن. اونشب هم که همش صحبت ماشین و رفت و آمد برای اون بود !!! شما هم که جمعتون جمع حسابی بازی و دعوا و شیطنت کردین..منه مفت خور هم در اینجور موارد از خودم استراحت در کردم..
محیا خونه عمه اش:
شب هم برگشتیم خونمون..
و بقیه عکسها:
مانی و دوتا خانم دکترها فاطمه و آتوسا:
دکتر قاسمپور و فاطمه و باباش:
هیئت محترم داوران:
مانی با دانشجوها:
دم مهد رایا گلی:
و عکس آویسا خوب نشد.
پارسا و محیا:
و فاطمه: