30/ خرداد/91
یه روز عادی، اومدیم مهد و قرار شد شهریه مهد اضافه بشه و کمک هزینه کم شده رو هم نریختن. تازه اضافه پرداختی ماه پیش رو هم جلینگی کم کردن. آخه از خدا بی خبرها کمک هزینه رو کم کردین چرا نمیدین. این تازه یه گوشه شه.. برای بقیه مسائل هم همینجور کسورات on time و پرداختیها تا تصمیم گیری نهایی کنسل. خدا باعث و بانیشو بکشه ایشاله..
به ما چه بیمه ایران اختلاس کرده. نتیجه اش اینه که ازین ماه بجای ده هزارتومن بیست تومن کم میکنن تازه موقع ماههای پیش رو هم یادشون اومده بگیرن. تازه سه ماه پیش 150 هزارتومن آزمکایش دادیم هنوز پسش ندادن..
از طرح میزان 950 هزار خرید کردم. دارن قد 1میلیون و نیم یعنی قسط کاملش از حقوقم کم میکنن. کوفت میمونه ته اش...
نمیدونم چرا جواب همه غلط کاریها رو کارمند بدبخت باید بده. شاید اینجا جای این حرفا نباشه اما آدم کمی خالی میشه.. و من خوشحالم که از کل زندگی کارمندیم این وبلاگ برام مونده...
بگذریم..
موقع اومدنی به مهد مامان آیاتای گلی اومده بود دم مهد. دیدم یه عروسک دستشه.. خوشگل خاله. با هم اومدیم مهد پیشت از دیدن آیاتای خیلی ذوق کردی و هستی رو صدا میزدی تا ببینتش.
اما آیاتای موقع تاتی کردن دستتو نگرفت و جیغکی کشید و دستتو فشار داد شما هم بهتون برخورد..
شروع کردی به گریه. حالا بیا درستش کن. اما همچنان دوسش داشتی چون وقتی بغلش میکردم تا مامانش به خرید برسه اصلا چیزی نمیگفتی..
اینجا بود که با اون انگشت کوچیکش چنگه رو انداخت و مامانش هم از عکسش نگذشت:
یه عکس خنده دار هم تو ادامه مطلب هست:
کمی بازی فکری براش خرید و بعدش هم رفتیم 7 حوض تا کمی براش لباس بخره..بستنی خوردیم و اونا رفتن تا به مهمونی شبشون برسن..
این هم پازل شما..
بابایی که اومد براش تعریف کردی. من هم شام داشتم دادم خوردید و گذاشتمت پیش بابایی و ازت قول گرفتم تا گریه نکنی و رفتم سراغ خرید خونه و پارچه ای که برای دوختن لباسم میخواستم. آخه بابایی طی یه تصمیم یهویی و برای کارهای بانکی فردا میبرتمون شمال. اما اینبار بجای خونه مادرجون هی میگی بریم خونه مامان بزرگ و بابا علی هم اینجوری و من اینجوری