محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 2 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 9 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

27/ خرداد/91

1391/3/28 9:38
نویسنده : مامان مریم
645 بازدید
اشتراک گذاری

صبحت بخیر گلم..

صبح که بیدار بودی خوش اخلاق بودی خدا روشکر. یه کم سربسر بابایی گذاشتیم و روانه دانشگاه شدیم. تو راه برات موز خریدم. تازه کله صبحی اولین مشتری مغازه بودیم و آقای فروشنده پرسید دستتون سبکه؟ منم ترس برم داشت و چیزی نگفتم.

اونم خودش گفت شما خانمهای کارمند که کله صبح بیدارید و میرید کار میکنید مگه میشه پولتون برکت نداشته باشه؟ باخودم گفتم خوبه یکی پیدا شد قدر بدونه. بنده خدا حالا ول کن نبود. بله !! خانمهای خونه دار حتی سبزی از ما نمیخرن. همه کاراشون کنترلی شده.. کاش یه کم جای شما با او.نا عوض بشه..

من هم که کله صبحی حوصله این حرفا رو نداشتم گفتم ببخشید آقا دیرم شده. ایشاله میان سبزیهاتونو میخرننیشخند

دوستان دعا کنین تا غروب کل میوه ها و سبزیهاشو بفروشهنیشخند

تو مهد هم مامان هستی گفت که خیلی  هستی دمقه. ما هم رفتیم تو کلاس دیدیم کز کرده گوشه دیوار . با محیا رفتیم سراغشو بغلش کردم و اونقدر قلقلکش دادیم تا هر دو از خنده روده بر شدن و رفتن سراغ بازی!!!

ایشاله بهتون خوش بگذره..

حالم اصلا خوب نیست سرگیجه عجیبی دارم. بجای ورزش رفتم دراز کشیدم..آخر هفته ها بجای استراحت خودمون رو بیشتر خسته میکنیم..امیدوارم رفتیم خونه بتونم استراحت کنم..

تو مهد:

اولش که کلی با ذوق از کاردستی امروزت تعریف میکردی. آخه امروز واحد کار پرندگان داشتی..

و محمد مهدی شوشولو:

محیا و هستی به خیر و خوشی:

دوتاتون میخواستین سرتونو بذارید همونجا و محیا پیروز و هستی گریان:

سر راه هم زردآلو طلبیدی و با هم رفتیم خریدیم و تا تو پارکینگ که بشورم و بخوری خونه به جگرم کردی..

و عصری هم رفتیم شهر کتاب تا برای دوستای خودمو خودت کادو بخریم. از بردنت به اونجا وحشت داشتم. با بابایی دم درش قرار گذاشتم و بردت و سه سوت بعد تو فروشگاه بودی. گفتی مانی من اومدم سی زمنی خوردم.. وا چه سرعتی. کی خریدین و کی خوردین.

واسه اینکه مشغولت کنم نشوندمت نقاشی بکشی. یه دوری با من زدی و منم فقط یه کتاب خریدم. خوشحال بودم اسم همه بازیها و وسایل سن خودتو بلد بودی. علیرغم انکه برات نخریده بودم. چون تو مهد ازشون استفاده میکردی.. پس مهد فرستادنت چیز خوبی بود.

تو مسیر هم برای شما و شهریار که داره پروژه پوشک رو میگذرونه جایزه برچسب خریدم.. اونقدر هم تو راه زبون ریختی که من و بابایی فقط خندیدیم..و یادم نمیاد چی بود.

شب هم غذایی درست کردم و خوردیم و خوابیدیم. دم خواب هم کلی گریه و زاری که مانی من هنوز ماکارونی و پلو نخوردم. میخوام..

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (18)

مامان هستی
27 خرداد 91 10:01
ممنون مریم جون دست گلت درد نکنه یه کم از نگرانی درم آوردی
صبح خوب بود وقتی بردمش دستشویی شروع کرد به گریه کردن گفت از بس بلند تابم دادی کمرم درد میکنه
به حق چیزی نشنیده
:


نه حالش خوب شد اگه بدونی دوتایی چه مرموزانه میخندیدن. دیده دوستاش نیومدن هنوز ناراحت بوده..
مامان کوروش
27 خرداد 91 11:33
اوففففففففففف خواخر کیه که قدر بدونه
مامان کوروش
27 خرداد 91 11:39
اوا خاک عالم
می خواستم بنویسم خواهر !!!


خواخر هم درسته گفتم شمالی هستی لابد
مامان ملینا
27 خرداد 91 11:40
مامان محیا آقاهه می خواسته باهات درددل کنه دیگه چرا گفتی دیرم شده.منم دعا می کنم سبزیهاش زودی فروش بره .راستی منم اداره اومدی سبزی خریدم ..محیا خانم شیرین زبون رو هم محکم در اولین فرصت که رفتی برش داری ببووووووووسسسسسسسسس


مرسی خاله. واقعا روده دراز بود خواهر. کمی صبر میکردم جیغ محیا در میومد..
مامان کوروش
27 خرداد 91 14:07
اون که خواخوره جیگر جون !!!


نه بابا کی گفته تو زبون ما بابلیها همون خاخر یا خواخر درسته
نایسل
27 خرداد 91 14:37
سلام گلم از ااشنایی ات خوشحالم بوسسسسسسسسسسس
الهی دوستای خوبی بشیم لینکت میکنم


ممنونم گلم
نایسل
27 خرداد 91 14:38
تلگراف میکنم برات
خاله هدي ياسمين زهرا و محمد كوچول
27 خرداد 91 16:20
اگه يه كم از خانماي خونه دار ياد ميگرفتي سرگيجه هم سراغت نميومد. هم ناز ميكردي هم نازتو ميخريدن هم زندگيتو ميكردي. هم بچه ات چهارتا ميشد غمي نداشتي. (فضول محله)
خاله هدي ياسمين زهرا و محمد كوچول
27 خرداد 91 16:21
خواخر شماليه؟؟؟ من كوشولو كه بودم به سارا ميگفتم خواخر، همه ازم ميخنديدن ... پس لهجه داشتم نمي دونستم
خاله هدي ياسمين زهرا و محمد كوچول
27 خرداد 91 16:23
ميگما فردا صبح رفتي سركار جاي منو هم خالي كن، دعا كن كارام زود تموم شه منم برگردم سركار. اين دو روزه انگار خفه ام كردن فكر ميكنم سربار خانواده شدم
ديشب تا صبح نه خوابيدم نه كارامو انجام دادم.


واای خواهر نیستی انگیزه برای اینجا اومدنمون کم شده. البته بقیه دوستان هستن. دلخور نشن
خاله هدي ياسمين زهرا و محمد كوچول
27 خرداد 91 16:25
ميگما به مامان هستي جون بگو شايد هستي جون واقعا براش مشكلي موقع تاب سواري پيش اومده. جدي بگيره. كمر درد و سرگيجه و ... يه چندروزي مراعاتشو كنين. بعدا دليلشو ميگم حالا بايد برم
نگین مامان رادین
27 خرداد 91 20:40
ایشاالله همیشه لبتون بخنده،خوب مریم جون برگشتنی می رفتی و همه سبزیهاش رو می خریدی ،راستی ادرس بده از این به بعد بریم از ایشون خرید کنیم تا از دست ما خانوم های خونه دار هم راضی بشه،ایشاالله حالت زود زود خوب میشه


مرسی گلم. آره فکر کنم یه خانم خونه داری اذیتش کرده بود. دلخور بود
مامان دانیال
28 خرداد 91 8:30
سلام. عزیزم کله صبحی سرگیجه چرا؟ امیدوارم با اون استراحت صبح گاهی بهتر شده باشی. راستی از اینکه حال دانیال رو پرسیدی ممنونم. اون اس ام اس کلی روحیه بخش بود


خواهش عزیزم..
مامان دانیال
28 خرداد 91 8:33
راستی گلم فکر کنم از این به بعد باید به دانیال هم روحیه بدی. آخه هم کلاسی جدید محیا جون شده. صبح هم حسابی با گریه و زاری رفت تو کلاس. (موفق باشی)


ایشاله اونجا بهش خوش بگذره.
مامان هستی
28 خرداد 91 9:14
به خاله هدی یاسمین زهرا و محمد کوچول ممنونم از توصیه و نگرانیتون بابت هستی
مامان کوروش
28 خرداد 91 10:00
چه کاردستی خوشگلی
تنهایی درست کرده ؟


نه عزیزم خاله بهار درستش کرد. بچه ها هم کمکش کردن
خاله هدي ياسمين زهرا و محمد كوچول
28 خرداد 91 21:46
براي مامان هستي جونم:
قابلي نداشت خاله جون. فقط توصيه يه استاد روانشناسي مونو مطرح كردم كه هي ميگفت: نگراني بچه ها رو جدي بگيريد بخصوص موقع بازي كه اوج شادي اونا بايد باشه. حالا بعدا توضيح ميدم. آقاهه استاد روانشناسي كودك و نوجوانمون بود. يه ترم باهاش كلاس داشتيم ولي كلي چيز ميز ياد گرفتم. خودش 4 تا بچه داشت و پنجميش هم روز ميان ترم دنيا اومد و با به دنيا اومدنش كلي ما رو شاد كرد (آخه امتحان لغو شد)
5 تا بچه اونم يه استاد دانشگاه اونم توي شيراز اونم وسط گروني و تورم... هميشه سوژه ما بود استاد ..


میبینم که اینجا شده وبلاگ محیا و شهریار و هستی و پرنیا و بقیه برو بچ..امری باشه دوستان!!! هستی خانم وبلاگ شخصی داره دخترمون.. خاله هدی
مامان هستی
30 خرداد 91 9:20
مگه بده آمار وبلاگت میره بالا
باز هم کمال تشکر از خاله هدی مهربون


نه خوبه خواهر. خواستم بگم هستی وبلاگ داره. راستی ما بالا هستیم خودمون