محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 2 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 9 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

26/ خرداد/91

1391/3/27 12:20
نویسنده : مامان مریم
365 بازدید
اشتراک گذاری

صبح هم خوب بود خوابیدیم تا 9. یادم اومد که با خاله فروغ قرار سد لتیانو گذاشتیم. سریع جوجه ها رو که نصفه های  دیشب از فریزر بیرون گذاشتمتو زعفرون و آبلیمو خوابوندم . کارامو انجام دادم و بعد صبحونه بکمک عمو محمد بابایی رو راضی کردیم و راه افتادیم.. آخه بابایی نگران قولی بود که به صاحبخونه داد.. بماند!!

 صبح تو خونه یه پشه پیدا کردی. شروع کردی: مانی پشه رومیکشی؟ نه نکش مامانی. گناه داره. ازش خون میاد. بذار بره خونشون بخوابه. مانی اصلا ولش کن!!!

بابایی هم کلی قربون صدقه ات میره تا کمی تو رو بسمت خودش جلب میکنه. میگه دتری بیا پیشم بخواب. بیا رو دستم بخواب و شما بدون هیچ توجه اومدی سمت آشپزخونه و بهم گفتی: مانی من رو دست بابایی نمیخوابم. بابایی دستش مو داره من بدم میاد!!! ای خدا مردم از خنده.. آخه بچه به این فضول باشی ندیده بودم بخدا!!

رفتی دستشویی و من هم دستم بند تو آشپزخونه. گفتم محیا برو بابایی برات شرتتو بپوشه. گفتی : نه مامانی. بابایی منو میبینه زشته!! خودت بپوش!! ای شانس!!

یه چند ساعتی هم با شمال و دونه به دونه از اعضاش در تماس بودی و تا یکی قطع میکرد شروع کردی به جیغ و تماس مجدد!! از این اخلاق جدیدت اصلا خوشم نمیاد . گفته باشم!!! بگذریم!!

اولش کمی خرید دور خونه داشتیم و بعدش هم پمپ بنزین و بعد هم رفتیم دنبال مهراب اینا. با ماشین ما رفتیم و از شما هم پیداست که یه نی نی دیگه تو ماشینمون بشینه چه بلایی سرمون میاری.

طفلکی دست به هر چیزی میزد میخواستی. رفت جلو بغل باباش نشست باباشو میخواستی. طفلکی برگشت عقب و شما هم رفتی تو بغل باباش تا هر دو خوابتون برد.

تو راه مهراب شعر ای ایرانو میخوند . گفتی نخون. بعد رو بمن گفتی مانی مگه اینجا ورزشه؟ اینجا ماشین باباعلیه. من متوجه نشدم اولش. اما بعدا گرفتم که شما صبحها تو مهد موقع ورزش شعر ایرانو میخونی و اونجا مناسبت نداشت. من فدای تشخیصت بشم. مغزمامان!!!

بعد مامان مهراب طی صحبتی با من، گفت شاید مهرابو بیاره مهدمون.. شما هم حرف مارو سریع گرفتی و گفتی نه خاله بهار خودمه. من اونجا صبحونه میخورم ورزش میکنم. میوه میخورم. ماست میخورم سوپ میخورم پلو میخورم.. مهراب نیاد . بچه بیخیال گزارش کار میدی ؟

تا برسیم دو شد اما اونقدر جای بد و خشک و بدون امکاناتی بود که ما برگشتیم سمت تهران و سرخه حصار( اصلا به کسی توصیه نمیکنم) ملت یه تیکه آب دیدن دوویدن سمتش که چی؟ یه ذره سطح صاف نبود!! کجایی بلیرون خودمون که یادت بخیر( عکسهای چند روز پیش شمال یادتونه؟؟)

خلاصه  سریع یه آلاچیق خوب پیدا شد وعمو محمد هم سه سوته یه کباب گذاشت جلومون که خوردنی..

اونجا هم قلدر بازیتو با مهراب ادامه دادی و دوتا از شیراش رو خوردی و آخرش هم به گریه انداختیش.. مهراب 7 ماهی ازت بزرگتره.

ساعت 5-6 هم خونه بودیم تا بابا علی بدقول نشه. الان هم دارید استراحت میکنید. من هم از فرصت استفاده میکنم و ثبت خاطرات..

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (5)

مامان کوروش
27 خرداد 91 9:15
امان از این قرتی بازی دخملها
خب اخه باباعلی گناه داره
پس خوش گذشته
ما که مشغول مهمون داری بودیم


خسته نباشی ای زحمت کش
مامان مهرسا
27 خرداد 91 9:39
سلام بر قلدر خان و مامانش.انشالله هميشه به گشت و گذار.ما هم لذت برديم از ديدن عكسها و خاطرات شما


مرسی گلم
مامان کوروش
27 خرداد 91 9:49
اصن خسته نیستم
فقط خوابــــــــــــــم می آد !!!!


آخی.. بگیر بخواب پشت میز
مامان کوروش
27 خرداد 91 11:05
باید مثل همکارها ( اقایون البت) بگم نماز قضا دارم برم نمازخونه اداره بخوابم !!!!
خاله هدي ياسمين زهرا و محمد كوچول
27 خرداد 91 16:17
خوش باشين خواهر. آي خوشم مياد از اين دخملا كه حرص پسر لوسا رو در ميارن. محياي خودميييييييييييييييي
نيگا يه ساعت به خودم استراحت دادم كه بيام روي وبلاگها. نصفش پاي خاطرات شما گذشت.بعد نگي نيومدي...

مرسی خاله