25/ خرداد/91
با کلی نذر و نیاز تا 9 صبح خوابمون برد و سرخوش بیدار شدیم. بعد صبحانه دوباره چرتکی زدیم.. واای دلم پیش کسایی بود که امروزو سرکارن. اینجوری بیشتر بهم میچسبید..نهار ماکارونی برات درست کردم که با عشق از دست بابا علی نوش جان کردی..
بعد نهار هم دوباره استراحت و آش رشته پزون تا شام با شهریار و مهراب ( و نه محراب) اینا بریم پارک.
پرک پلیس هم اینموقع سال واقعا خیلی سرده و ما هر وقت میریم اونجا حتی تابستون ( گلاب به روتون) آبریزش بینی میگیریم.. امشب هم ازون شبا بود از سرما چلاخ شدم..جمع خوبی بود و کلی با پسرها بازی ( قلدری) کردی و آخرش گفتی مانی من هم پسرم!! من هم جز تایید راهی نداشتم..
مهراب که شدیدا گریه میکرد بریم خونه . تام و جری ام تنهان. گریه میکنن.. بنتن ام تنهاس!! آخی. نازی مهربونم!!!شهریار هم که تازه چند روز بود که از پوشک گرفته شدهفت هشت دهتایی شورت و شلوار خیسکرد و 5 دقیقه به 5 دقیقه چمنهای دورمونو آبیاری میکرد.
حالممون بهم خورد امشب. یادمه وقتی تو تاریکی، یه گوشه کنار درختا مجبور میشدم سرپات کنم مامانش بهم میگفت خیلی کار بیکلاسیه اما امشب با شهریار دور تا دورمون آبیاری شد. بقول بابا علی چه میشه کرد. خاله ندا هم با این بچه پروژه هاو خیلی سخت طی میکنه. امیدواریم هر چه زودتر موفق بشه..
محیا برگشته خونه. خسته و بیهوش: