24/ خرداد/91
صبح تو خونه بیدار شدی. البته با بوسهای مکرر بابا علی. یه دونه هم خوابوندی در گوشش. من ازین کارت که از 6 ماهگی بروز دادی خیلی بدم میاد. مادر جون میگه مهم نیست. آخه دیروز جانان رفته بود خونشون. از ماشین مامان بزرگش پیاده نمیشد.
مادرجون میگه به هوای محیا رفتم طرفش. تا گفتم جانان، یه چک بود که اومد طرف مادرجون.. مادرجونش میگه خیلی ازین کارها میکنه. بچه های این دور و زمونه خیلی بد شدن!! البته دور از جون شما خوشگلم..
تو مسیر یه موتوری پرید جلومونو و یه چیزی بهمون گفت منم فحشکی دادم و پرسیدی: مانی چی شده؟ بیا دنبالش کنیم. نه!!! فرار کنیم زود باش بریم اینور فرار کنیم.. واه بچه. فیلم جنگی زیاد دیدی؟؟؟کله صبحی!!!
عروسکتو گرفتی دستت و آوردیش مهد.
بعد هم تو و هستی یه دونه تشک گرفتین که مثلا خونتونه و با وسایل آشپزی برای خاله بهار صبحونه درست کردین تا بخوره. گفتی مانی بهت نمیدم داغه!!! منم زدم بیرون..
به خبری که هم اکنون بدستم رسیده توجه کنین. صاحبخونه مجبور شد با قیمتی خیلی کم خونه رو تمدید کنه. 30میلیون رهن و ماهی ٢٥ تومن قسط فاضلاب با ما.. اون هم 70 متر تو 7 حوض!!! خیلی خوب شده آخه اینورها با 40 تومن هم حتی 50 متری نمدن.. کی بهتر از ما. آخه باباعلی دیشب بهش گفت من 30م بیشتر ندارم و کرایه هم نمیدم.. اونم کوتاه اومد..
محیا تو مهد:
برات نهار نیاوردم و از ماکارونی هستی خوردی:
این هم سه تا جیگر: محیا درسا و پرنیا
از مهد که اومدیم خونه ، از ذوق تعطیلی آخر هفته حس کار و آشپزی نداشتم. کمی لباسها رو مرتب کردم و بابایی که اومد و استراحت کرد برای شام دعوتش کردم بیرون. اون هم بسختی و بخاطر شما قبول کرد و راه افتادیم.
شاممونو زود خوردیم و کمی فلکه اول دور زدیم و مادرجون همونجا زنگ زد و خبرهای خوبی راجع به خاله جون سمانه داد. اگه قضیه ok شد کامل تعریف میکنم..
باز هم دیدیم زوده و زنگ زدیم و رفتیم خونه خاله ندا.. کمی هم با شهریار اونجا بازی کردین و طبق معمول قلدر خانم صاحب دوچرخه اش شدی و برگشتیم خونه..
وچندتا عکس:
چه مادر مهربون و کوچولویی..
و محیا عظیمی خوشتیپ که بقول مامانش هیچکی محیای من نمیشه. ایشون با قربانعلی هم یه نسبتهایی دارن:
محیا رو پای مامانش در حال نگاه کردن به تی وی :