محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 2 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 9 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

24/ خرداد/91

1391/3/27 8:37
نویسنده : مامان مریم
571 بازدید
اشتراک گذاری

صبح تو خونه بیدار شدی. البته با بوسهای مکرر بابا علی. یه دونه هم خوابوندی در گوشش. من ازین کارت که از 6 ماهگی بروز دادی خیلی بدم میاد. مادر جون میگه مهم نیست. آخه دیروز جانان رفته بود خونشون. از ماشین مامان بزرگش پیاده نمیشد.

مادرجون میگه به هوای محیا رفتم طرفش. تا گفتم جانان، یه چک بود که اومد طرف مادرجون.. مادرجونش میگه خیلی ازین کارها میکنه. بچه های این دور و زمونه خیلی بد شدن!! البته دور از جون شما خوشگلم..

تو مسیر یه موتوری پرید جلومونو و یه چیزی بهمون گفت منم فحشکی دادم و پرسیدی: مانی چی شده؟ بیا دنبالش کنیم. نه!!! فرار کنیم زود باش بریم اینور فرار کنیم.. واه بچه. فیلم جنگی زیاد دیدی؟؟؟کله صبحی!!!

عروسکتو گرفتی دستت و آوردیش مهد.

بعد هم تو و هستی یه دونه تشک گرفتین که مثلا خونتونه و با وسایل آشپزی برای خاله بهار صبحونه درست کردین تا بخوره. گفتی مانی بهت نمیدم داغه!!! منم زدم بیرون..

به خبری که هم اکنون بدستم رسیده توجه کنین. صاحبخونه مجبور شد با قیمتی خیلی کم خونه رو تمدید کنه. 30میلیون  رهن و ماهی ٢٥ تومن قسط فاضلاب با ما.. اون هم 70 متر تو 7 حوض!!! خیلی خوب شده آخه اینورها با 40 تومن هم حتی 50 متری نمدن.. کی بهتر از ما. آخه باباعلی دیشب بهش گفت من 30م بیشتر ندارم و کرایه هم نمیدم.. اونم کوتاه اومد..

محیا تو مهد:

برات نهار نیاوردم و از ماکارونی هستی خوردی:

این هم سه تا جیگر: محیا درسا و پرنیا

 

 

 

از مهد که اومدیم خونه ، از ذوق تعطیلی آخر هفته حس کار و آشپزی نداشتم. کمی لباسها رو مرتب کردم  و بابایی که اومد و استراحت کرد برای شام دعوتش کردم بیرون. اون هم بسختی و بخاطر شما قبول کرد و راه افتادیم.

 

شاممونو زود خوردیم و کمی فلکه اول دور زدیم و مادرجون همونجا زنگ زد و خبرهای خوبی راجع به خاله جون سمانه داد. اگه قضیه ok  شد کامل تعریف میکنم..

باز هم دیدیم زوده و زنگ زدیم و رفتیم خونه خاله ندا.. کمی هم با شهریار اونجا بازی کردین و طبق معمول قلدر خانم صاحب دوچرخه اش شدی و برگشتیم خونه..

وچندتا عکس:

چه مادر مهربون و کوچولویی..

و محیا عظیمی خوشتیپ که بقول مامانش هیچکی محیای من نمیشه. ایشون با قربانعلی هم یه نسبتهایی دارن:

محیا رو پای مامانش در حال نگاه کردن به تی وی :

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (11)

مامان کوروش
24 خرداد 91 9:56
خدا رو شکر پس از اثاث کشی راحت شدی خواهر


فعلا آره اما میخوام حسابی بشور و بساب کنم. بذار خواهرام بیان..
مامان هستی
24 خرداد 91 10:13
بیچارهها هنوز نیومدن براشون نقشه کشیدی


آره . کلا به قصد کمک میان.. شاید نقاش هم بیارم..
مامان کوروش
24 خرداد 91 10:25
خیلی خوبه که یه حالی به خونه بدی
روحیه ادم باز میشه !


آره واسه روحیه ام این کارا لازمه.. سه ساله اینجا نشستیم..
مادر آیاتای
24 خرداد 91 10:26
خب خداروشکر.من نگران بودم واقعا.خیالم راحت شد.قربونش برم. اما نمیدونم چرا من از این حرکتش خندم میگیره.وقتی خودمو جای تو میزارم میبینم آدم خجالت میکشه. درکت میکنم خلاصه. بیا این ورا.


کدوم ورا؟ وبلاگت یا خونتون؟ بذار هر چی داریم بدیم به این صاحبخونه. بعدش جمع کنیم و هوا خنک بشه بزنیم به کیش. با شوشو.. تا اونموقع نوبت شماست
مامان احسان
24 خرداد 91 10:33
سلام عزیزم خدا رو شکر اینطوری خیلی هم بهتر شد دیگه اسباب کشی هم نداری .


آره مرسی لطف شوهر تنبل ماست. من دلم تنوع میخواست..
مائده
24 خرداد 91 10:39
خدا رو شکر
از اثاث کشی و دنبال خونه گشتن راحت شدی


دنبال خونه که گشتم. اندازه اثاث کشی هم تمیز کردن دارم. میدونی مثل زایمانم شده که 24 ساعت درد کشیدم و آخرش سزارین شدم..
مادر آیاتای
24 خرداد 91 11:04
الان میگم تشبیهت تو حلقم، میخندی!!!
ولی همینجا رو هم یه حالی بهش بدی انگار خونتو عوض کردی.یعنی سعی کن تغییراتت شدید باشه که در نگاه اول خودت نشناسی خونه رو..
از تز خودم خندیدما!!! میسینگ نشه خواهر.
خصوصی داری ماریام..


باشه پس صبر میکنم تو بیای کمکم. آخه دست پرورده امین پدر تمیزی..
مامان ملینا
24 خرداد 91 11:11
سلام مامان محیا ، خیلی وقته بهتون سر نزده بودم اما تا من سر نزنم شما هم ما رو یاد نمی کنیا خیلی خوشحال شدم که اساب کشی ندارین.یه چیزی هم که هست اینکه با دیدن مبلغ 30م واقعا شوکه شدم .30م م م .به ما هم بسرید(سر بزنید).


چشم حتما گلم سریع میام و میرم. بخدا وقتم کمه. باز هم چشم.. تازه 30 میلیون که کمشه. لطف کرد. با 33 م و یه وام تو شمال میشه خونه خرید..
مادر آیاتای
24 خرداد 91 11:19
خصوصی!!!!
مامان ریحان عسلی
24 خرداد 91 11:42
سلام
وقتی یه دونه هم خوابوندی ... رو خوندم کلی خندیدم از دست این بچه های این دوره زمونه آدم تو کارشون می مونه
تیپشو نیگاه منم از این ساپورتا می خوام
اَه زندگی تو تهران هر چیزیشم که خوب باشه این کرایه و رهنش پدر آدمو در میآره خدا به فریادتون برسه خیلی سخته حالا خوبه صاحب خونتون کنار اومده مگه نه؟


آره خدا رو شکر. دیگه اگه ساپورتای خوشگل میخوای باید 30 40 میلیون کرایه خونه رو هم تحمل کنی.. دم خونمون دارن بگیرم بفرستم؟ البته پارسال خریدم الان پارچش فرق کرده..

راستی بیچاره بابا علی. چه کتکی خورد سر صبحی

مامان ریحان عسلی
27 خرداد 91 19:07
سلام
ممنونم عزیزم خیلی خانمی همینجوری خوشم اومد این سری که بی یو بودم کلی لباس واسه ریحان خریدم اینجا هم زیاد بیرون نمیرم حیفه بدون استفاده میمونه
حالا چند خریدیش؟



والا این ساپورت بهمراه یه بلوز عین خودش و سارافون صورتی داره بعدا آدرس عکسشو میذارم..