6/ خرداد/91
صبح بدون بابایی اومدیم تو پارکینگ. حالا یه کم استراحت کنه تا فکرش برای امورات مهمی که در پیش داریم باز بشه.. شما هم که اونقدر دیشب بیدار شدی که تا دم مهد خواب بودی..
خدا رو شکر بدون گریه رفتی تو مهد و من هم لااقل امروز ذهنم درگیر تو نشد. دوستت دارم..
دلم یه پست رمز دار میخواد که توش هر چی دلم میخواد بنویسم. حیف که وقت ندارم فعلا
رو صورتت هم جای جوش آلرژی شیر خوردنته که کندیش.. و من واقعا نمیدونم که تا کی باید بهت شیر ندم.. اینهمه تست آلرژی و بدبختیهاش، نتیجه اش یه چیز دیگه بود..
بعد ازظهر یه راست اومدیم خونه. از دیدن بابایی تو خونه کلی ذوقیدی. و اون هم بنده خدا نهار نخورده بود و براتون گرم کردم و خوردین و من هم فرصتی شد تا یه ساعتی بخوابم. بیدار که شدم اصلا کاری نداشتم. برا شام هم فقط برنج باید میذاشتم با قورمه سبزی که دیروز درست کرده بودم.
فرصت خوبی بود تا با بابایی بریم چند جا رو بگردیم. اما اون برعکس من اصلا حس بیرون رفتن نداشت. انگار خودشو به خواب زد تا با خودش دودوتا چارتا کنه.. سبک سنگین کنه و بعد برای خونه تصمیم بگیره.گفت صبح خودم تنها میرم. بدون محیا راحت تره. اینجاست که آدمهایی که همش میرن سرکار باورشون نمیشه که تعطیلن و نمیدونن چکار کنن. ما دقیقا همونطور شدیم.
گفتم اگه آنا و مامانش تونستن بریم 7 حوض کمی دور آب نماها بشینیم و من هم از امیرکبیر برای پدرجون یه پیرهن مردونه بگیرم. اما ظاهرا اونا هم حسشو نداشتن.
من هم دیگه از انرژی افتادم و گفتم برم کتابهایی رو که بخاطر شما خریدم بخونم. اما مگه گذاشتی. کتاب داستانهای خودتو میاوردی جلو و بعدش هم گفتی مانی بشین خوشگلت کنم. عروست کنم و کلی موهامو شونه کردی.. بعدش هم گفتی بشین موهاتو بشورم. و یکساعت نشستم و پوست از سرم کندی. تازه میگفتی سرتو تکون نده و چشاتو باز نکن چون کور میشی.. من هم کلافه شدم و با گریه و زاری از بابایی خواستم تا به دادم برسه.
شدیدا به من وابسته که نه، چسب شدی. هر جای خونه که میری صدام میکنی تا کنارت باشم. تو آشپزخونه که از همه طرف اُپنه نشستی و داری با عروسکای آهنربایی رو یخچال بازی میکنی، میگی مانی بیا اینجا بشین.. میگم مامان من از همینجا دارم نگات میکنم و آخرش برشون میداری میای پیش خودم.
ماشاله حرفات هم که دقیقا به جا و پر مفهوم که من و بابایی فقط چهار شاخ میمونیم. خیلی بامزه به ما میگی کله پوک و میخندی. یه هفته ای میشه که یاد گرفتی و الان دیگه همش میگی.. چند روز پیش تو خیابون بهت گفتم محیا دستمو بگیر و گفتی بیچاره!!! دامنتو گرفتم دیده (دیگه)!!! با وجود بودنت تو مهد انتظار این حرفا و روزها رو داشتم اما موضوع رو به یکی از مسوولین مهدت گفتم اون هم گفت کجاشو دیدی منتظر بعدیش باش.
مهم نیست چه میشه کرد تو کوچه خیابون هم هر کی یه چیزی میگه سریع تکرار میکنی و یاد میگیری. اما واقعا شیرین میگی و آدم نمیتونه جلوی خنده اش رو بگیره..
من کلا بچه به این مامانی دوست نداشتم. اما خیلی بهم میچسبی.حتی با بقیه بچه ها هم که میخوای بازی کنی صدام میکنی که بیام پیشت.. فقط و فقط خاله جون وحیده رو که میبینی واقعا کاری با من نداری.. و بابایی هم این وسط علیرغم ادای ناراحتی که میکنه -ازینکه بهش وابسته نیستی و دخمل بابایی نیستی- قسر در رفته و خوشحاله.. چون هیچ وقت بیشتر از نیم ساعت نذاشتمت پیشش..
بیچاره منه دست تنها و ... اما وجودت کنارم نعمته و امیدوارم اونقدر سرپا باشم که سالیان سالیان کنارت باشم و دوست ندارم هیچوقت تنهات بذارم گلم. اینا رو که گفتم منظورم اینه که دختر مستقلی باشی. مثل خودم که حتی بعد تموم شدن دانشگاهم دوست نداشتم برگردم کنار خانوادم و اونقدر کار کردم تا اینکه ارشد قبول شدم. با اینکه مادرجون خیلی ضجه میزد و اونجا امکانات رفاهی زیادی کنار خانواده برام فراهم بود.. خودت باش. خودت باش. خودت....
شب هم برات داستان گفتم و خوابیدی..