5/خرداد/91
از صبح خونه بودیم و استراحت. بابایی هم کلاس داشت و ما هم تا 5 بعد از ظهر که بیاد فقط یه سری خونه آنایی زدیم و کارم که تموم شد زود برگشتیم بالا چون دوتایی تون فقط داشتید همدیگه رو میزدید. والا ما مامانها نفهمیدیم آخر شما همدیگه رو دوست دارید یا نه؟ شما بچه ها همش برامون سوالهای بی جواب ایجاد میکنید..
کمی هم رو تختش بپر بپر کردین و من با دوربین نمیشد عکس واضحتری با اونهمه سرعت بگیرم ازتون..
کلی غذا درست کردم تا تو طول هفته اگه خواستیم بنگاهها رو بگردیم گشنه نمونیم..بابایی هم که اومد خوابید تا 7. ما هم با مامان آنا هماهنگ شدیم تا برای شام بریم بیرون.. آخه شهریار هم مریضه و مجبورن ببرنش دکتر..
اونجا هم بهتون خوش گذشت مخصوصا به آنا خانمی که حاضر نبود از تاب و سرسره دل بکنه..
شما نمیتونستی از این پله های گونی بالا بری اما آنایی سریع میرفت و پایین نیومده دوباره میرفت سراغش:
محیایی دودله بره یا نره:
و به همون سرسره کوچیکه بسنده کردی:
یازده هم برگشتیم خونه تا برای سرکار فردا فرش باشیم..