4/خرداد/91
صبح زود بیدار شدی و شبر میخواستی من هم مجبور شدم پاشم برم آشپزخونه. حالا کی خوابش میبره دوباره.. اما کمی دراز کشیدم و 8:30 پریدم آشپزخونه دوباره تا کارهای امروزو انجام بدم.. آخه با همکارام قرار بود بریم بهشت مادران. وسایلو جمع کردم و سالاد ماکارونیمو آماده کردم و غذای بابایی رو هم گذاشتم و دیگه ده و نیم راه افتادیم.
بدترین قسمتش این بود که دوربینم تو شارژ جا موند و گوشیمم شارژ نداشت. حالا عکسی از دوستان بدستم برسه میذارم برات:
جای خوبی بود. بجز قسمت بار کشی که افتاده بود گردن ما خانمها بقیه جاها نبودن آقایون خیلی هم بد نبود.. شما و سبحان توچولو تنها بچه های اونجا بودین. چون اکثر همکارام مجردن و بعضیهاشون هم بچه نداشتن.. خلاصه خوب بود که باهات بازی میکردن و من هم تونستم راحت استراحت کنم. و شما هم بقول یکی از همکارام کار بلد بودی و برای ان جور جاها آمادگی داشتی و خداییش اصلا اذیت نکردی..
ساعت 5 خونه بودیم و بابایی هم تازه از کلاسش برگشته بود. شما هم که خسته و بیهوش تا ساعت 7 خوابیدی . من هم از فرصت استفاده کردم و برای مانتویی که خاله فرزانه از کیش برام خرید رفتم دنبال روسری و کفش و.. تا برگردم بیدار شدی..
کمی خونه رو مرتب کردم و شام پختم چون عمو رضا و عمه ات قرار بود بیان خونمون. منتظر اومدن فاطمه بودی اما فقط طاها اومد زیاد هم باهاش بازی نکردی. اما عمه با کتابی که امروز خاله ط 0همکارم ) برات خرید کلی برات شکلک درآورد و ما هم کلی خندیدیم..
بعد شام دیگه دیر وقت بود که رفتن..