1/ خرداد/91
صبح بخیر. یه جلسه و مهمونهای خیلی مهم دارم.. بعدا سر میزنم.
من اومدم. حالم بده سرما خوردم اساسی. زیاد تو جلسه سه نفره نتونستم از خودم نظر در کنم. فقط با عطسه حرفاشونو تایید میکردم و یه ماسک گنده زدم جلو دهنم و اونا هم فکر نکنم خیلی خوششون اومده باشه. از ستاد نانو اومده بودن و جلسه اصلی روز سه شنبه بعده. مثلا ما سه تا گنده ترهای کارگروه بودیم و باید یه چیزهایی رو از قبل هماهنگ میکردیم...
اما جدا از شوخی ضایع شدم و خجالت کشیدم. با بینی قرمز و..
صبح که اومدیم مهد حال و حوصله نداشتی..اما یهو یکی گفت عمو شهرام اومده کلی حال و روزت عوض شد و گفتی مانی توتو چی چی کنیم بریم پایین. ظاهرا دمباله همو میگیرید و به صف میرید پیش عمو شهرام . خوش بگذره..
الان رفتم درمونگاه و مامان پرنیا یه آمپول کرد تو حلقم. امیدوارم بهتر بشم..
زمانیکه اومدم دنبالت اوج حال خرابیم بود:
محیا و درساخُسلوی (پیشرفت از گُستَلی به خُسلوی):
هستی - هستی - درسا:
و ریحانه توچولو:
و سال بالایی های ناز: پانیذ محیا عظیمی و آرتین خان:
بعد از عکس سه تاییشون افتادن سر شکلات سنگیهای محیا:
بالاخره خودمو به خونه رسوندم و مگه گذاشتی چشم رو هم بذارم!!! قات زدم( تازه فهمیدم با ت هست و نه ط. مرسی مامان کوروشی) زنگیدم به بابایی که زودتر بیاد و منو نجات بده. بابایی هم اومد و داروهامو تهیه کرد و خوردم و دیدم بهترم و خوابیدن هم با شما فایده ای نداره.
بلند شدم یه سوپکی گذاشتم برای شما هم شام. چند روزه که اصلا غذای اصلیتو نمیخوری و فقط برنج خالی.
دیگه مشغول بازی شدی و من هم ناراحت ازینکه چرا نمیتونم بهت وقتی اختصاص بدم. هر چند دیگه بچه نیستی که کنارت بشینم و شیرت بدم.
محیا در حال خوندن کتاباش:
باهات تراشه هم کار کردم و بعد مدتها هنوز هم جملات یادت بود. من قربونت برم..
دخملی شامشو خورده و لباس کار فرداشو پوشیده تا بره بخوابه تا فردا بره مهد: