محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 5 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 12 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

2/ خرداد/91

1391/3/3 11:44
نویسنده : مامان مریم
492 بازدید
اشتراک گذاری

صبح بخیر..

امروز با مقدار کم شروع کردم بهت بجای شیر خشک شیر پاستوریزه بدم. آخه دکتر آلرژیت گفت که حساسیتت ناچیزه و دکتر من هم گفت که اگه 20 دقیقه شیرو بجوشونم تمام موارد آلرژیزاش از بین میره و با کمی آب غلظتشو کمتر کنم. ایشاله که مشکلی پیش نیاد..

صبح دم مهد با دیدن ماشین مامان درسا خوشحال شدی. اما خودش طبق معمول خواب بود:

بعد دیدم دست تکون میدی و میخندی . گفتم نکنه یکی دیگه از دوستاتو دیدی. برگشتم دیدم خاله سولماز مامان پرنیاست. آخه کی اونو میبینه روحیه نمیگیره. سر صبح هم شاده البته اگه کسی ساعت 6:25 صبح با تلفن حالشو نگیره :

بعد خواستم خودت بری تو کلاست آخه کار بانکی داشتم و بعدش زیارت عاشورا. اولش دویدی و رفتی:

خدا پشت و پناهت

اما آخر راه پشیمون شدی. وایستادی تا دودوتا چهارتا کنی ببینی مانی بهتره یا مهد. مطمئنن مانی و برگشتی و من هم قایم شدم و شروع کردی به گریه.

 دلم نیومد و گرفتمت و بردم پیش خاله بهار. اون هم با کش موهای رنگی و چیزای دیگه سرگرمت کرد. روز خوبی داشته باشی گلم..

راستی آیاتای گلی هم اومده تهران. اما اونقدر مامانش کار داره نمیان خونمون. اما قراره یه جا ببینیمشون.. این هم یکی دیگه از سفرهای کوتاهشونه.. چه میشه کرد.. 

 اینترنتم قطع شد نگو کابل شبکه رو تکون دادم. شش ساعت زنگ زدم مرکز فناوری و ازین حرفا. بنده خدا گفت سیمتو چک کن و بالاخره وصل شد..

بعد ظهر تو مهد به عشق آیاتای که بیاد خونمون غذاتو خوردی و بعدش زود تو ماشین نشستی و زودی هم از پارکینگ تا توی خونه از پله ها بالا رفتی

فعلا اینجا تنها جاییه که آروم میشینی و غذا میخوری. تو خونه که هیچی..

و داری تو بستن در کمکم میکنی.

مامانی نمیشه..سفته..

چکارکنیم عزیزم کمیه امکاناته دیگه..

(یاد درب ریموت خونه شمال افتادم. من و باباعلی از تو پارکینگ سوار شدیم و تازه سر کوچه یادمون اومد که دکمه بسته شدن در رو نزدیم و حس برگشتن هم نبود و تا خود خونه مادرجون داشتیم از خنده روده بر میشدیم ،از دست کارهای خودمون..)

 من هم ازین فرصت (علاقه ات به آیاتای) استفاده کردم و کارهایی که ازت میخواستمو بکمک کلمه آیاتای ازت میخواستم و شما انجام میدادی و هزاران بار میگفتی مانی آتایای نیومد. من خیلی دوسش دارم خیلی زیاد..و کلی از چیزایی که داشتی و تا حالا به کسی نمیدادی رو تو دوچرخه ات تعبیه کردی تا به آیاتای بدی.

مامان تنبلش هم زنگ زد که من بدون آیاتای اومدم بیرون و باید همین دورو برا باشم تا اگه باباش قاط ( یا قات) زد سریع بدوام خونه. شما بیاید.. باک ماشین خالی و ساعت هم 6 غروب، حسش نبود و تصمیم گرفتیم فردا یا اونا بیان و یا ما بریم..

زنگیدم به مامانم آنا تا بریم بیرون بلکه سرت گرم بشه و بقول خودت بستنی آبی بخریم.. تا شاممو آماده کنم آنایی هم بیدار شد و هوا هم باد داشت اما راه افتادیم. اینبار دوتاییتون با هم شیطنت کردین و هردو چند بار زمین خوردین و کلی هم ما رو عصبانی کردین. چندتایی هم فروشنده ها دعواتون کردن اساسی. آخه نزدیک بود ویترین عینک بدبخت رو بندازین کف زمین..

تو اون شلم شولبا دوتا کفش بیرون (یه عروسکی و یه نیمه مجلسی) برا خودم خریدم و دلم پیش سومی که طبی و بدرد سرکار میخورد بود که گفتم ولش کن. هرچند سه تاش میشد صدتومننیشخند ( به هزار تومن) اما گفتم ولش کن تو این آشفته بازار. اصلا کی جا داره برا اینهمه کفش.. امشب باید بحساب چندتاش برسم و ازشون دل بکنم. جا تنگ کنی آَن فقط..

تا برسیم خونه نه شد و بابایی هم برخلاف همیشه، اینبار شاکی از بیرون رفتنامون.. فکر کنم چند روز که نمیتونستم برم بیرون خوشش اومد و پشتش باد خوردنیشخندنباید بذارم عادت کنه..

شما هم چون عصری سوپ و برنجتو خورده بودی و بیرون هم بستنی سیر بودی و بدون شام خوابیدی و ما هم پشتش شاممونو خوردیم و خوابیدیم..

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (15)

خاله هدي ياسمين زهرا و محمد كوچول
2 خرداد 91 12:35
واي ديدي وقتي آدم كامپيوتر رو روشن ميكنه و مي بينه اينترنت نداره چقدر حالش گرفته ميشه؟ انگار پوچه و دوراز جون بي كس و كار. من كه حدود يك ماه پيش ساعت 2 شب (شب تعطيل بود) هوس كردم برم وبلاگ ياسمين و دوستان. اينترنت قطع بود. انگار ديوونه ها شده بودم. زنگ زدم پشتيباني َADSL .بنده خدا يه پسره برداشت كه فكر كنم از خواب بيدارش كردم گفت مودمت رو ده دقيقه خاموش كن بعدش زنگ بزن. مودم رو خاموش كردم و ده دقيقه بعد روشن كردم و زنگ زدم بهش. گفت چرا روشنش كردي؟ دوباره خاموش كن ده دقيقه ديگه روشن نكن و زنگ بزن به من. بدبخت رو دوباره از خواب بيدار كردم و يه مشت گفت اينكار و كن و اونكار و كن و ده دقيقه بعد دوباره روشنشو كن اگه وصل نشد بايد يكي بياد تنظيمات رو انجام بده... من گيج گولو هم گفتم الان مياين؟ پسره با وحشت و نگراني گفت: نه خانومممممممم فردا صبح زنگ بزنين يك نفر رو بفرستيم. خدا روشكر همون شب درست شد ولي به قول شيرازيا هي پل پل كردم (بال بال زدم) تا درست شد
چقدر حرف ميزنما


خیلی باحال بود..
مامان کوروش
2 خرداد 91 12:50
ای جان گریه نکن اخه خانومی
انشا... که مشکلی برای خوردن شیر نداشته باشه
به مامان ایاتای از طرف من کلییییییییی سلام برسون


ممنون خاله. باشه اگه دیدمش. خانم کلی کار داره
مامان مهرسا
2 خرداد 91 13:33
انشاالله كه شير بهش بسازه.دختر گلمون رو ببوس.چه خانم نشسته داره كتاب ميخونه.فداش:


مرسی خاله خوشگل خودم. اسمت از خودت قشنگتره.. جهت تعریف از خودم
مناء
2 خرداد 91 15:28
....ღ♥ღ ..ღ♥ღ ..ღღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ ...ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღღ .......................ღ♥ღ ...........ღ♥ღ...ღ♥ღ ...........ღ♥ღ ...........ღ♥ღ.........ღ♥ღ.....ღ♥ღ ...........ღ..ღ♥ღ.......ღ♥ღ.....ღ♥ღ ...........ღ......ღ♥ღ.....ღ♥ღ.....ღ♥ღ ...........ღ♥ღ♥ღღ♥ღღ♥ღ♥ღ♥ ......ღ♥ღ ...........ღ♥ღღ♥ღ♥ღ♥ღღ♥ღღ♥........ღ♥ღ ....................................................ღ♥ღ ..........................@@..@@.............ღ♥ღ ..........................@@..@@.............ღ♥ღ ..............................@@................ ماشالله بزرگ شده
مامان احسان
2 خرداد 91 15:32
سلام امیدوارم که مشکلی براش پیش نیاد راستی براش شیر سویا نگرفتی؟


ممنونم. مغازه ها که شیر سویا دیگه نمیارن. تو داروخونه ها هم بسته های فلزیش هست مثل شیر نانی که میخوره. با قیمت بیشتر. گفتم چه کاریه همینو ادامه میدم دیگه..
مامان ریحان عسلی
2 خرداد 91 20:45
سلام
میگم محیا از همون روز اول شیر خشکی بوده؟


محیا کلا پر خور و لاغر بوده. از یک ماهگی شیرم سیرش نمیکرد و دور از چشم باباش بهش شیر خشک میدادیم. سیر میشد و میخوابید. تا یکسالگی بهش شیر دادم و بعدش فقط شیر خشک. کنارش کم کم شیر پاستوریزه رو شروع کردم دیدم کل بدنش میریزه بیرون. از شمال طبیعیشو امتحان کردم. چون غلیظ بود بدتر هم شد. جوشهای گنده و خارشی. گفتم بعد دوسال خوب میشه نشد تا حالا..مجبورم برای جبرانش شیر خشک بدم هنوز
مامان امیرحسین
2 خرداد 91 21:14
محیای خوشگل ما خیلی دوستت داریم.می بوسمت.


ممنونم عزیزم ما هم همینطور
مامان دانیال
3 خرداد 91 9:08
ماشااله به روحیت واقعا تو اون بل بشو 2 تا کفش خریدی؟


آره والا. تازه دم کفش فروشی محیا رو زمین دراز کشیده بود و آبروش که رفت هی مامان آنا رو میزد و فکر میکرد اون طفلی مقصره. آبرومونو برد این بچه..
مائده
3 خرداد 91 9:20
نه بابا تو چرا به خودت شک می کنی اینترنت ما هم قطع بوده


آخه سیمشو دست زدم درست شد..
مامان مهرسا
3 خرداد 91 9:44
سلام خانمي.اومدم بگم اون لباس ياسي رنگ(همون دوميه توعكسا) خيلي بهش مياد تو عكس هاي قبلي بزرگ تر از 2 ساله نشون ميداد .
اول اسفندو امروز دود كن، تو خونه، بعد همش اين رنگا رو براش بگير(يك نظر از نوع شيمار)


فدات.ممنونم که گفتی. کلا نمیدونم چرا محیا تو عکسا بزرگتر از سنش نشون میده.. تازگیها دوربینم کله اش رو دراز نشون میده.. من هر وقت ازین نوع سفارشها به فرزانه میکنم مینویسم فردی از قوم شوهر خودم معرفی میکنم.
نسترن
3 خرداد 91 9:51
عکسا خیلی عالی بود وقتی داری میری سرکار گریه میکنه اعصابت خرد نمیشه ؟


مگه میشه خرد نشه.. اما میدونم تا ما میریم خوب میشن.
مامان مهرسا
3 خرداد 91 10:07
اونا ديگه واسه جلوگيري ازچشم زخم.دوربينت هم فهميده .......
البته دور از جون دوستان كه محيايي رو خيلي دوست دارن.


خاله هدي ياسمين زهرا و محمد كوچول
3 خرداد 91 10:08
من اومدم ساعت ده صبحتون بخير


مرسی. ده و نیمتون بخیر
مامان کوروش
3 خرداد 91 11:21
سلام هانی کفشهات مبارک
می خریدی اون طبی رو هم
خیلی برای سرکار لازمه


دارم. اما دلم پیششه..باید منو شناخته باشی. نمیذارم چند روز بگذره.. راستی داشتم میخریدم یاد کفشای تو افتادم. خوشبحالت که دیدی گرون شد. صندل که اونهفته واسه محیا خریده بودم 4 تومان ارزون شد. منو بگو که خودمو کشتم 3 تومن تخفیف گرفته بودم..
مامان اتنا
6 خرداد 91 15:23
سلام به مامان محیا من از وب دخملتون دیدن کردم خیلی قشنگ بود من ودخملم خوشحال میشیم به وب ما سربزنید اگه مایل بودید بهم اطلاع بدید لینکتون کنم.


خوشحال میشم. لطف کردین.