2/ خرداد/91
صبح بخیر..
امروز با مقدار کم شروع کردم بهت بجای شیر خشک شیر پاستوریزه بدم. آخه دکتر آلرژیت گفت که حساسیتت ناچیزه و دکتر من هم گفت که اگه 20 دقیقه شیرو بجوشونم تمام موارد آلرژیزاش از بین میره و با کمی آب غلظتشو کمتر کنم. ایشاله که مشکلی پیش نیاد..
صبح دم مهد با دیدن ماشین مامان درسا خوشحال شدی. اما خودش طبق معمول خواب بود:
بعد دیدم دست تکون میدی و میخندی . گفتم نکنه یکی دیگه از دوستاتو دیدی. برگشتم دیدم خاله سولماز مامان پرنیاست. آخه کی اونو میبینه روحیه نمیگیره. سر صبح هم شاده البته اگه کسی ساعت 6:25 صبح با تلفن حالشو نگیره :
بعد خواستم خودت بری تو کلاست آخه کار بانکی داشتم و بعدش زیارت عاشورا. اولش دویدی و رفتی:
اما آخر راه پشیمون شدی. وایستادی تا دودوتا چهارتا کنی ببینی مانی بهتره یا مهد. مطمئنن مانی و برگشتی و من هم قایم شدم و شروع کردی به گریه.
دلم نیومد و گرفتمت و بردم پیش خاله بهار. اون هم با کش موهای رنگی و چیزای دیگه سرگرمت کرد. روز خوبی داشته باشی گلم..
راستی آیاتای گلی هم اومده تهران. اما اونقدر مامانش کار داره نمیان خونمون. اما قراره یه جا ببینیمشون.. این هم یکی دیگه از سفرهای کوتاهشونه.. چه میشه کرد..
اینترنتم قطع شد نگو کابل شبکه رو تکون دادم. شش ساعت زنگ زدم مرکز فناوری و ازین حرفا. بنده خدا گفت سیمتو چک کن و بالاخره وصل شد..
بعد ظهر تو مهد به عشق آیاتای که بیاد خونمون غذاتو خوردی و بعدش زود تو ماشین نشستی و زودی هم از پارکینگ تا توی خونه از پله ها بالا رفتی
فعلا اینجا تنها جاییه که آروم میشینی و غذا میخوری. تو خونه که هیچی..
و داری تو بستن در کمکم میکنی.
مامانی نمیشه..سفته..
چکارکنیم عزیزم کمیه امکاناته دیگه..
(یاد درب ریموت خونه شمال افتادم. من و باباعلی از تو پارکینگ سوار شدیم و تازه سر کوچه یادمون اومد که دکمه بسته شدن در رو نزدیم و حس برگشتن هم نبود و تا خود خونه مادرجون داشتیم از خنده روده بر میشدیم ،از دست کارهای خودمون..)
من هم ازین فرصت (علاقه ات به آیاتای) استفاده کردم و کارهایی که ازت میخواستمو بکمک کلمه آیاتای ازت میخواستم و شما انجام میدادی و هزاران بار میگفتی مانی آتایای نیومد. من خیلی دوسش دارم خیلی زیاد..و کلی از چیزایی که داشتی و تا حالا به کسی نمیدادی رو تو دوچرخه ات تعبیه کردی تا به آیاتای بدی.
مامان تنبلش هم زنگ زد که من بدون آیاتای اومدم بیرون و باید همین دورو برا باشم تا اگه باباش قاط ( یا قات) زد سریع بدوام خونه. شما بیاید.. باک ماشین خالی و ساعت هم 6 غروب، حسش نبود و تصمیم گرفتیم فردا یا اونا بیان و یا ما بریم..
زنگیدم به مامانم آنا تا بریم بیرون بلکه سرت گرم بشه و بقول خودت بستنی آبی بخریم.. تا شاممو آماده کنم آنایی هم بیدار شد و هوا هم باد داشت اما راه افتادیم. اینبار دوتاییتون با هم شیطنت کردین و هردو چند بار زمین خوردین و کلی هم ما رو عصبانی کردین. چندتایی هم فروشنده ها دعواتون کردن اساسی. آخه نزدیک بود ویترین عینک بدبخت رو بندازین کف زمین..
تو اون شلم شولبا دوتا کفش بیرون (یه عروسکی و یه نیمه مجلسی) برا خودم خریدم و دلم پیش سومی که طبی و بدرد سرکار میخورد بود که گفتم ولش کن. هرچند سه تاش میشد صدتومن ( به هزار تومن) اما گفتم ولش کن تو این آشفته بازار. اصلا کی جا داره برا اینهمه کفش.. امشب باید بحساب چندتاش برسم و ازشون دل بکنم. جا تنگ کنی آَن فقط..
تا برسیم خونه نه شد و بابایی هم برخلاف همیشه، اینبار شاکی از بیرون رفتنامون.. فکر کنم چند روز که نمیتونستم برم بیرون خوشش اومد و پشتش باد خوردنباید بذارم عادت کنه..
شما هم چون عصری سوپ و برنجتو خورده بودی و بیرون هم بستنی سیر بودی و بدون شام خوابیدی و ما هم پشتش شاممونو خوردیم و خوابیدیم..