31/ اردیبهشت/91
صبح زودتر راه افتادیم و از مسیر جدیدی که کشف کردم کمتر به ترافیک خوردیم و زود رسیدیم.. اولش رایا و صدفی با موهای شنیون شده رو دیدیم..
این خانم با کلاسه رایاست..
و اینجا هم عینکشو برداشته و دست به کمر ژست گرفته:
و این هم صدفی با شنیون مخصوصش و از زوایای مختلف:
و بعد شما خواستی بریم تو کلاس. اما تو کلاستون پر شده بود از آقا پسرهایی که جدید اومده بودن. بعد رفتی کارای بهداشتی صبحتو انجام بدی:
محیا گلی اومده دست و صورتشو بشوره..
قربونش برم من..
امروز مصمم شدم ببرمت دکتر آلرژی تا تست بگیریم. هرچند حساسیت فصلی زیادی نداری. بیشتر بخاطر اینکه نمیتونی شیر بخوری..
بقیه تو ادامه مطلب:
با اینکه میدونستم تنهایی کار سختیه و بابایی هم گفت صبر کنم تا یه روز با هم بریم، اما من میدونستم که اون روز حالا حالاها جور نمیشه و عقب میفته. واسه همین رفتیم. از همون دم در گریه هات شروع شد. هرطوری بود سرگرمت کردم تا نوبتمون شد.
بعدش رفتیم اتاق تست و تازه شروع ماجرا. چطور بدون حرکت اجازه میدادی که خانمه رو دستت 40تا spot بذاره. یه فکری به سرم زد. رژ لب و مدادها رو برداشتم و رو صورتت یه گربه کشیدم و قرار شد خانمه رو دستت غذا بخریزه تا پیشی بخوره. بالاخره تست تموم شد و دوباره تو صف ایستادیم 0 البته شما رو کف دراز کشیدی) تا نوبتمون بشه. بقیه بچه ها با دوسه تا بادیگارد از جمله پدر و مادر و مادر بزرگ و خاله و .. اومده بودن.. چون میدونستن کار سختیه.
یه نی نی که خیلی شکل آنا بود خواهرشو صدا میزد آجی. و شما هم یاد گرفتی و بمن میگفتی آجی و بعد گفتی نه مامان مریم. خوبه از مانی به مامان مریم پیشرفت کردم و خوبه که کل مطب اسممو یاد گرفتن..نتیجه این بود که به خوردنی زیاد حساسیت نداری و فقط کمی شیر و به گرد و غبار خیلی حساسی.
که اونم چاره ای برات نیست خیلی باید مواظب باشم..گوشیمو هم تو ماشین جا گذاشته بودم و بابایی 31 تماس ناموفق داشت و شارژ گوشیمو تموم کرد. خسته و هلاک میروندم نزدیک بود تصادف کنم. حالم اصلا خوب نبود حتی تو راه برای روز خسته کننده ای که داشتم گریه کردم و شما هم پشتم زدی زیر گریه. قابل توجه دوستان: بالاخره این انرژی ته کشید..
تو راه تازه یادمافتاد که دعوت یکی از همکارای بابایی رو برای شام تو پارک پلیس پذیرفته بودم. اولش گفتم ولش کن. اما دیدم برم استراحتی میشه. بهتر از خونه بودن و غذا درست کردنه.
هر سه تامون خسته بودیم. بمیرم برات که مجبوری یه سری چیزها رو تحمل کنی.. جنازه وار نشستیم. آبریزش بینیم خیلی شدید شده بود و دل دردی هم کنارش گرفتم که چاره ای جز عذرخواهی و اومدن به خونه ندیدم..
اینم چند تا عکس با محمد حسین تو پارک: