30/ اردیبهشت/91
صبحت بخیر. همه به سختی از خواب بیدار شدیم. خدا امروز به دادمون برسه. تو مهد داشتی برای خاله بهاره از دریا و اسب و..میگفتی.تخم آفتابگردون رو از تو ماشین کشف کردی . من هم برات ریختم تو ی لیوان و گفتی مانی به هستی ام بدم تا چاقالو بشه..من فدات بشم که اینهمه دوستاتو دوست داری.
روز خوبی داشته باشی. من که امروز برسم خونه کلی جابجا کردنی دارم.. تو رو خدا همراهی کن..
دم مهد هم چند تا عشقولانه با دوستت کردی و رفتیم خونه.
محیا و هستی:
مانی فدای اون ژستت بشه که هستی رو اینجوری بغل کردی. یاد شب حنابندونم افتادم که لباسم نارنجی بود. اشک تو چشام جمع شد. از الان بگم من که تو رو به کسی نمیدم..مانی فدای اون قد کشیده و ظریفت بشه. کشیده و ظریفو خانم دکتر تو سونوت بهم گفت.. مانکن دخملم..
فکر کنم واسه اینکه دستت بهش برسه له اش کردی بچه مردمو!!!
و همچنان عشقولانه ها ادامه داره. تعجب میکنم چون جز به من و خاله جون وحیده به هیچ کس اینجوری نمیچسبی حتی باباعلی بیچاره که خیلی دوسش داری!!! هستیه دیگه..
و بعد از پرنیا خواستی بشینه تا تابش بدی:
بی معرفت گذاشت و رفت و شما رو با تاب تنها گذاشت:
موقع تاب خوردن اتفاقات جالب دیگه ای هم افتاد. دوتا از بچه ها که یادم نیست کیا بودن رو تاب نشسته بودن و پایین نمیومدن . ما و درسا و ستایش و ماماناشون هم منتظر تا یه کدوم بیان پایین تا شما سوار بشین. بعد از چندی یکی رضایت داد و اومد پایین. یهو ریحانه توچولو از دور با سرعت خودشو به تاب خالی میرسونه و اصرار داره که سوار بشه.. ( کلا ما اونجا شلغم بودیم ریحانه جون!!! من از خنده روده بر شدم اما مامانش طفلکی رو بزور تو صف نشوند تا بقیه سوار بشن.. واقعا این بچه ها دنیایی دارن..
و این هم محیا عظیمی که مامانش برامون خوابهای خوب میبینه:
تو خونه لباس کوزتی تنم کردم و افتادم به جون خونه..بادمجونا رو کباب و خرد کردم. میوه ها رو تو سبد چیدم و گذاشتم یخچال. سبزیها رو پاک کردم. باقالیها رو خلالی و فریز کردم . لباس چرکها رو جدا کردم و شستم. تمیزها رو تا و جابجا کردم. شما هم هی میگفتی بریم با آنا بستنی آبی بخوریم. من هم گفتم وقت نمیشه بریم بیرون. به بابایی میگم برات بخره اما رضایت نمیدادی..
بابایی که اومد و بستنیتو خوردی و من هم کمی آش برای شما و بابایی گرم کردم که نخوردی و پلو میخواستی.
کشک بادمجون برا خودمون و واسه شما پلو درست کردم. اما تا آماده بشه خوابیدی. جارو برقی کشیدم و یه دوش گرفتم و نشستم پای کامپیوتر تا به کارهایی که برای فردا قولشو داده بودم برسم و راس ساعت 11 کارم تموم شد و بیهوش افتادم تو جام..