محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 4 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 11 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

30/ اردیبهشت/91

1391/2/31 11:38
نویسنده : مامان مریم
545 بازدید
اشتراک گذاری

صبحت بخیر. همه به سختی از خواب بیدار شدیم. خدا امروز به دادمون برسه. تو مهد داشتی برای خاله بهاره از دریا و اسب و..میگفتی.تخم آفتابگردون رو از تو ماشین کشف کردی . من هم برات ریختم تو ی لیوان و گفتی مانی به هستی ام بدم تا چاقالو بشه..من فدات بشم که اینهمه دوستاتو دوست داری.

روز خوبی داشته باشی. من که امروز برسم خونه کلی جابجا کردنی دارم.. تو رو خدا همراهی کن..

دم مهد هم چند تا عشقولانه با دوستت کردی و رفتیم خونه.

محیا و هستی:

 

مانی فدای اون ژستت بشه که هستی رو اینجوری بغل کردی. یاد شب حنابندونم افتادم که لباسم نارنجی بود. اشک تو چشام جمع شد. از الان بگم من که تو رو به کسی نمیدم..مانی فدای اون قد کشیده و ظریفت بشه. کشیده و ظریفو خانم دکتر تو سونوت بهم گفت.. مانکن دخملم..

فکر کنم واسه اینکه دستت بهش برسه له اش کردی بچه مردمو!!!

و همچنان عشقولانه ها ادامه داره. تعجب میکنم چون جز به من و خاله جون وحیده به هیچ کس اینجوری نمیچسبی حتی باباعلی بیچاره که خیلی دوسش داری!!! هستیه دیگه..

و بعد از پرنیا خواستی بشینه تا تابش بدی:

 

بی معرفت گذاشت و رفت و شما رو با تاب تنها گذاشت:

موقع تاب خوردن اتفاقات جالب دیگه ای هم افتاد. دوتا از بچه ها که یادم نیست کیا بودن رو تاب نشسته بودن و پایین نمیومدن . ما و درسا و ستایش و ماماناشون هم منتظر تا یه کدوم بیان پایین  تا شما سوار بشین. بعد از چندی یکی رضایت داد و اومد پایین. یهو ریحانه توچولو از دور با سرعت خودشو به تاب خالی میرسونه و اصرار داره که سوار بشه.. ( کلا ما اونجا شلغم بودیم ریحانه جوننیشخند!!!  من از خنده روده بر شدم اما مامانش طفلکی رو بزور تو صف نشوند تا بقیه سوار بشن.. واقعا این بچه ها دنیایی دارن..

و این هم محیا عظیمی که مامانش برامون خوابهای خوب میبینه:

تو خونه لباس کوزتی تنم کردم و افتادم به جون خونه..بادمجونا رو کباب و خرد کردم. میوه ها رو تو سبد چیدم و گذاشتم یخچال. سبزیها رو پاک کردم. باقالیها رو خلالی و فریز کردم . لباس چرکها رو جدا کردم و شستم. تمیزها رو تا و جابجا کردم. شما هم هی میگفتی بریم با آنا بستنی آبی بخوریم. من هم گفتم وقت نمیشه بریم بیرون. به بابایی میگم برات بخره اما رضایت نمیدادی..

بابایی که اومد و بستنیتو خوردی و من هم کمی آش برای شما و بابایی گرم کردم که نخوردی و پلو میخواستی.

کشک بادمجون برا خودمون و واسه شما پلو درست کردم. اما تا آماده بشه خوابیدی. جارو برقی کشیدم و یه دوش گرفتم و نشستم پای کامپیوتر تا به کارهایی که برای فردا قولشو داده بودم برسم و راس ساعت 11 کارم تموم شد و بیهوش افتادم تو جام..

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (20)

مامان مهرسا
30 اردیبهشت 91 15:32
سلام کلی عشق کردم با عکس های دریایی محیا جون.حیف که این دریای خزر ما رو نمی طلبه بریم یه دیداری تازه کنیم.بوس آبدار برای محیا و مانی باحالش


میسی خاله مریم
مامان زهرا نازنازی
30 اردیبهشت 91 22:38
دخترم عشق من
31 اردیبهشت 91 8:11
سلام رسیدن بخیر عزیز .خسته نباشی از این همه تکاپو . خوشحالم که دیگه برا مطلبا رمز نذاشتین. همیشه پر انرژی باشی محیا گلی رو از طرفم ببوس . به قول خودش :خیلی زیبا شده


ممنونم خاله. عوض رمز کلی مطلب حذف میشن
مامان هستی
31 اردیبهشت 91 8:41
ماشاالله چقدر فلالیت کردی به قول هستی
مامان احسان
31 اردیبهشت 91 9:54
سلام مریم جون رسیدن بخیر من عاشق این لباس محیام خیلی ناز میشه وقتی اینو میپوشه ببوسش


ممنون خاله جون. میترسم پشتش بسوزه وگرنه همش میپوشیدم براش
خاله هدي ياسمين زهرا و محمد كوچول
31 اردیبهشت 91 10:48
نازي خوشگله، ببين چه فيگورايي گرفته دلم غش رفت


میسی خاله ای
مامان احسان
31 اردیبهشت 91 11:31
توی خونه بپوشون عکس بنداز هر از چندگاهی بذار ببینیم کیف کنیم خیلی نازه البته گل دخترون هر میپوشه بهش میاد و ناز میشه ماشااله


ممنونم عزیزم. خوشحالم نظر مامانهای پسر دار اینه.هر روز تو خونه میپوشه و باهاش میرقصه. بهش میگه لباس عروس. خودش هم باهاش حال میکنه...


مامان کوروش
31 اردیبهشت 91 11:42
ای مادر ای کزت
اخه این چه تعطیلاتیه ما داریم ( مامانی که جمعه همسر عزیزش همه خونه رو جارو و گردگیری کرده )


آفرین همسر عزیز.. ما والا کارمامونو آخرهفته انجام میدیم. نباشیم میمونه تو طول هفته بعدش
خاله هدي ياسمين زهرا و محمد كوچول
31 اردیبهشت 91 13:37
بارك الله به همتت خواهر. همه كار كرديا! من كه همچنان گيج ميزنم. آلودگي هوا و البته ريزگرد و غبار و الانم كه دارن جلوي بيمارستان برام زيرگذر و رو گذر ميزنن همه چي دست به دست هم داده كه من هم سرگيجه شديد داشته باشم و هم گلاب به روتون حالت تهول!!! (مخلوطي از تهوع و تحول!) صبح خدا رسوندم سركار ببينيم بعدازظهر چه جوري ميريم خونه


آخی واقعا هنوز خوب نشدی.. گرد و غبار تا اونجا هم اومده؟؟ خوشا شیراز و وصف بی مثالش. پس چی شد؟؟ پس فعلا خوشا بابل و وصف بی مثالش. در خدمتیم خانم..
خاله هدي ياسمين زهرا و محمد كوچول
31 اردیبهشت 91 13:45
تازه با اين گيج گولوييم امروز خيلي فعاليت هم كردم. سوالات امتحانات پايان بخش رو درآوردم و ساعت دو بايد برم امتحان بگيرم. برنامه ماه جديد رو ريختم و كارت و برگه حضور و غياب و ... كلي چيزميز براي اكسترنهاي جديد آماده كردم. با كلي استاد و دكمل و اتاق عمل و كلينيك و ... اينا هماهنگ كردم تا با اردنگي بندگان خدا رو نندازن بيرون. مثلا قراره اينا هم بعدا دكمل بشن به ما سوزن بزنن ديگه اينكه براي انتخابات نماينده پرسنل هم هي بهم زنگ زدن رد كردم و يه بنده خداي ديگه رو معرفي كردم و داشتم براش تبليغ ميكردم... خيلي فعاليت كردم نه؟؟؟


آخی.. آره والا. خوبه هر کاری که میکنی مربوط به سرکارته و وقتی میری خونه یه انگشتر کوچیک چشاتو از جا در نمیاره و نمیگه مانی نخواب. ما اینجا یه جور ووقتی هم میرسیم خونه یه جور دیگه کار داریم.. تازه ماجرا شروع میشه..
خاله هدي ياسمين زهرا و محمد كوچول
31 اردیبهشت 91 13:50
خوشا شيراز وقتي كه اين همه مهاجر و ... نداشت...
خوشا شيراز وقتي همه باغهاش سرجاشون بودن...
خوشا شيراز وقتي گرد و غبار عراق و عربستان راهشو بلد نبودن...
خوشا شيراز وقتي كه سعدي و حافظ و ننه جون آقا جونامون زنده بودن...
البته الانم بعضي زمانها اوضاع خوبه ها ولي خب، اين گرد و غباره خرابش كرده. عين ابر بالاي سر شهر قرار گرفته...
ندا خونه اش رو بايد هربار كه كولر رو روشن ميكنه گردگيري كنه مگر نه پاهاي ياسمين و كف دستاش وقتي چهار دست و پا ميره عين ذغال سياه ميشه...
خدا به داد ريه هامون برسه...


راست میگی؟ چقدر بد
مامان احسان
31 اردیبهشت 91 14:07
وااااااااااااااااااااای عزیزم ایشالله عروس بشی مامانی


ممنونم مرسی
خاله هدي ياسمين زهرا و محمد كوچول
31 اردیبهشت 91 14:35
من برگشتم... ساعت دو امتحان رو شروع كردم سر دو و ده دقيقه برگهاشونو دادن. 30 تا سوال تخصصي و تشخيصي رو در ده دقيقه زدن. گفتم 45 دقيقه فرصت دارين بشينين جون مادراتون درست جواب بدين. يكيشون گفت ما كه بلد نيستيم شما هم كه نميذارين تقلب كنيم. چرا الكي بشينيم هم وقت خودمونو و هم شمارو بگيريم. شما خانم... هوامونو داشته باشين....ما پسراي به اين خوش تيپي... گفتم قحطي بياد... آينه بدم خدمتتون... فكر كنم سونامي آوردتت اينجا... (نكبت برام عشوه ميومد- دنيا رو ببين تو روخدا)
خدا به فريادمون برسه با اين پزشكاي آينده. اگه بگي محض رضاي خدا يكيشون ( اين ترمي ها رو ميگم) حواسش به درس و يادگيري باشه... پسرا توي نخ دختران و دخترا دنبال تور كردن اساتيدشون...



نگو نگو نگو. خدا میدونه چه حرصی میخوره آدم وقتی اینا رو میبینه.. خوبه اینجایی هست تا یه کم دلت خنک بشه.. خدا بداد کسایی برسه که تو مراقب جلسه شونی. مطمئنم خیلی سختگیری..
خاله هدي ياسمين زهرا و محمد كوچول
31 اردیبهشت 91 14:37
اين پستت رو الكي الكي با حرفام پر كردم. هركي بخونه ميگه چقدر وراجه اين يارو (الان شنيدم تو دلت گفتي، كم بيراه هم نمي گن


نه بابا این چه حرفیه. کلی هم نیستی غم از خودمان در وکنیم
نرگسی
1 خرداد 91 3:12
خسته نباشییییییییییی .. ماشالله هزار ماشالله .. حتما یه اسفند برای خودت دود کن با این همه انرژییییییییییییی ..
ماشالله محیا گلی روز به روز خوشگلتر میشه ..


ممنونم عمه جونی. دیدی سولماز واسه ماها تولد نگرفت تو برو خواهر خوش بگذره
مامان پریاگلی
1 خرداد 91 7:32
خسته نباشی مهربون مامان



ممنونم اما خیلی خسته ام
مامان صدف
1 خرداد 91 9:24
خدا قوت.
یه اسپند برا خودت دود کن.
این همه کاری که گفتی من تو یه هفته شاااااااااااااااااااااااید بتونم انجام بدم.


چشم خوردم.. افتادم.
مامان ملینا
1 خرداد 91 11:31
ای ول مامانی این همه کار در وکردی.خسته نباشی چه خانم با سلیقه ایمن به همه کارمندان و مهندسان و دکتران خانم افتخار می کنم آخه در حین کار در بیرون از نظر خونه داری هم بیست هستن.(یه د=ذدره هم تعرف از خودم بود


حالا شما کدومشی؟ کارمند مهندس و یا دکی؟؟؟
مامان ملینا
1 خرداد 91 11:34
راستی یادم رفت بگم پیرهن محیا جون خیلی خوشگله رنگش هم بهش می یاد .تو فاکیل ما اگه کسی از لباس دیگری خوشش بیاد می گه که کاش لباست گم بشه من پیدا کنم .حالا منم می گم محیا جون لباست گم بشه من پیدا کنم و بپوشم.


قابل نداره گلم
مامان ملینا
1 خرداد 91 11:38
کارمندم خواهر .