27/ اردیبهشت/91
اول صبحی بیدار شدیم و افتادیم تو حیاط و البته شما تو مغازه:
و پیش مادرجون موندی و من هم رفتم آرایشگاه و بعدش هم همش تو خونه خواب، گرچه تکرر تلفنها که از محل کارم و دانشجویان بهم میشد آرامشو ازم گرفت و نمیشد خاموش کنم. چون روز غیر تعطیل بود همه هم سرکلاس و کاراشون بودن و ما هم فقط استراحت کردیم.
تا عصر که فهمیدم بروبچ خاله با هم برنامه عصرونه گذاشتن و ما هم سورپرایزشون کردیم و در محل (پارک نزدیک خونه مادر جون) حاضر شدیم و کلی خوش گذشت..
و پیوستن دو کفتر عاشق بهم. محیا و مهرناز(دخمل خاله):
بقیه تو ادامه مطلبه
و اینهم محیا گلی با فاطمه آناهیتا و پریسا ( بچه های پسرخالم) و مهرناز:
و این هم گروه ورزشکار:
و کیمی جون:
و این هم آقا متین( بچه مودب دختر خالم - خواهر زاده عباس آقا دست بخیر):
و محیا از خودش پذیرایی میکنه:
همونجا بود که یهو دیدیم دایی جون از راه رسید آخه دلش حسابی برات تنگ شده بود و نتونست تا برگشتت تحمل کنه. اومد برت داشت و با خودش آورد خونه مادر جون..شب هم کلی با دایی جون وحید بازی کردی
محیا در حال خفه کردن دایی جون:
طفلک دایی جون هم مثل بقیه تو کار ساختمونی مرغداری برشته شده. ایشاله زودتر تموم بشه و همه نفسی بکشن.