29/ اردیبهشت/91
امروز ازون روزات که خاله هدی با خوندن پستش میگه شما شمالیها چطور اینهمه انرژی دارین. در واقع ربطی نداره چون خود شمالیها من جمله بابا علی هم تو کفم مونده و به من میگه قرص انرژی زا میخوری.چشم زخمها بخوره به تخته..
صبح زود بیدار شدم تا با عمه هات بریم خیاطی خاله جون تا چند دست دیگه لباس سفارش بدیم و بدَن. تا 11 اونجا بودیم و اونا خسته و کوفته با آژانس برگشتن خونه مامان بزرگ و من تازه آغاز راه..
با خاله جون عسل رفتیم جمعه بازار. تو این گرما و اونهمه مساحت بازار. همه جا رو گشتیم و کلی چیزمیزهای خوشمزه و واسه شما هم شلوارک جین دیدم خوشم اومد گرفتم. باغ وحش حیواناتی رو که مادرجون برات خرید و تکراری بود دادم و برات راکت بدمینتون گرفتم و کلی هم از اون خوشت اومد.
خلاصه عرق ریزان و نالان رسیدیم خونه مادرجون و نهارمونو خوردیم و دیگه نشد بریم خونه مامان بزرگ. چون اونا هم عروسی بودن و نبودن. سر نهار یه طرح دیگه ریختم گفتم بچه ها پاشید یریم دریا. البته من از دریا اصلا خوشم نمیاد فقط جمع بچه ها و اینکه شما دریا رو بیشتر ببینی و ترست بریزه. پاشدیم تو گرما رفتیم و کلی خوش گذشت و برگشتیم. امین جون و مرجان و مهرناز و خاله جون وحیده.
بقیه عکسها تو ادامه مطلبه:
و لب و لوچه پر از ماسه و پفک:
محیا و پسر دایی:
و این هم تک چرخهای محیا در ساحل:
محیا و دختر خاله ها:
بعد اومدیم خونه و دوشی گرفتیم و استراحت کوتاهی کردیم و امین ماشینو شست و شما اومدی و گفتی: داری چیکار میکنی؟ ماشینتو میشوری؟ چه زیبا شده!!! امین هم سنگ کوب کرد طفلکی...
بعد باباعلی با عمه مریم اینا اومدن دنبالمون خونه مادرجون که برگردیم تهران.
از همون خداحافظی با امین جون میگفتی نه خداحافظی نمیکنم و دمق بودی. تو ماشین هم نذاشته تو صندلیت گریه رو سر دادی و تا سرکوچه تو بغل عمه خوابت برد. اولش که خیلی خلوت بود اما دوباره به ترافیک سختی افتادیم.. ومن مجبور شدم نصف راه رو تو رانندگی به بابایی کمک کنم و ساعت 1نصفه شب خسته و کوفته به خونه خوبمون رسیدیم و خوابیدیم..