محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 4 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 11 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

29/ اردیبهشت/91

1391/2/30 11:54
نویسنده : مامان مریم
957 بازدید
اشتراک گذاری

امروز ازون روزات که خاله هدی با خوندن پستش میگه شما شمالیها چطور اینهمه انرژی دارین. در واقع ربطی نداره چون خود شمالیها من جمله بابا علی هم تو کفم مونده و به من میگه قرص انرژی زا میخوری.چشم زخمها بخوره به تخته..

صبح زود بیدار شدم تا با عمه هات بریم خیاطی خاله جون تا چند دست دیگه لباس سفارش بدیم و بدَن. تا 11 اونجا بودیم و اونا خسته و کوفته با آژانس برگشتن خونه مامان بزرگ و من تازه آغاز راه..

با خاله جون عسل رفتیم جمعه بازار. تو این گرما و اونهمه مساحت بازار. همه جا رو گشتیم و کلی چیزمیزهای خوشمزه و واسه شما هم شلوارک جین دیدم خوشم اومد گرفتم. باغ وحش حیواناتی رو  که مادرجون برات خرید و تکراری بود دادم و برات راکت بدمینتون گرفتم و کلی هم از اون خوشت اومد.

خلاصه عرق ریزان و نالان رسیدیم خونه مادرجون و نهارمونو خوردیم و دیگه نشد بریم خونه مامان بزرگ. چون اونا هم عروسی بودن و نبودن. سر نهار یه طرح دیگه ریختم گفتم بچه ها پاشید یریم دریا. البته من از دریا اصلا خوشم نمیاد فقط جمع بچه ها و اینکه شما دریا رو بیشتر ببینی و ترست بریزه. پاشدیم تو گرما رفتیم و کلی خوش گذشت و برگشتیم. امین جون و مرجان و مهرناز و خاله جون وحیده.

بقیه عکسها تو ادامه مطلبه:

و لب و لوچه پر از ماسه و پفک:

محیا و پسر دایی:

و این هم تک چرخهای محیا در ساحل:

محیا و دختر خاله ها:

بعد اومدیم خونه و دوشی گرفتیم و استراحت کوتاهی کردیم و امین ماشینو شست و شما اومدی و گفتی: داری چیکار میکنی؟ ماشینتو میشوری؟ چه زیبا شده!!! امین هم سنگ کوب کرد طفلکی...

بعد باباعلی با عمه مریم اینا اومدن دنبالمون خونه مادرجون که برگردیم تهران.

از همون خداحافظی با امین جون میگفتی نه خداحافظی نمیکنم و دمق بودی. تو ماشین هم نذاشته تو صندلیت گریه رو سر دادی و تا سرکوچه تو بغل عمه خوابت برد. اولش که خیلی خلوت بود اما دوباره به ترافیک سختی افتادیم.. ومن مجبور شدم نصف راه رو تو رانندگی به بابایی کمک کنم و ساعت 1نصفه شب خسته و کوفته به خونه خوبمون رسیدیم و خوابیدیم..

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (12)

هدیه خدا- فریماه
30 اردیبهشت 91 11:30
ایشاله همیشه به گلگشت وتفریح در کنار خانواده های عزیز ومهربونتون.


مرسی گلم. قرار بود اون طالبی دراز هم با ما بیاد یادته؟ اما نیومد..
نسترن
30 اردیبهشت 91 11:35
حسابی خوش گذروندی خیلی خوب کردی رفتی حسابی روحیه خودت و دختری عوض شد انشالله همیشه اینطور پرانرزی و سرزنده باشی
مادر آیاتای
30 اردیبهشت 91 11:44
ااااااااااااااااااااااااااااااای مریم دلم از همه کارایی که کردید میخواد. به جز اون خیاطی و اینا. فقط گشت و گذار و خوردن و خوابیدن و .. و از همه بهتر اینکه عاشق بچه ت باشن و هی ببرن اینور و اونور و تو هم بگردی و ... اووووف. خدارو شکر که بهت خوش گذشت . انشاله فردامیایم تهران برای امور پزشکـــــــــی..


دروغ نگو. اگه دلت میخواست میومدی.. همه این کارا رو هم میتونستی بکنی.. تازه اون خیاطی کارگاه تریکو دوزیه. اینهمه لباس قشنگ تن محیا میبینی اکثرشو خاله جونش دوخته. تازه پول پارچشو هم بیشتر خودش با اون خانمه حساب میکنه. تو هم بودی همش میرفتی و مدلهای خوب سفارش میدادی..
خاله هدي ياسمين زهرا و محمد كوچول
30 اردیبهشت 91 11:55
بابا پس همه تونم پر انرژي نيستين! شانسي اونايي كه با ما دوست ميشن انرژيشون زياده ولي فكر ميكنم شما علاوه بر انرژزي زياد،‌براي اينكه بيشتر از باهم بودن لذت ببري تفريح رو به استراحت ترجيح ميدي. بودن با خانواده يه چيز ديگه است. انشااله هميشه همه تون سالم باشين


ممنون خانمی. آره همینطوره که میگی..
مامان کوروش
30 اردیبهشت 91 12:28
به به اب بازی و دریا
خوش گذشته که نمی خواسته برگرده


خاله هدي ياسمين زهرا و محمد كوچول
30 اردیبهشت 91 13:16
ميدونستي فقط يه شيرازي اصيل مي تونه يه جمله با بيش از 20 تا فعل بسازه و خسته هم نشه؟
دوشتيم (داشتيم) مير فتيم بريم، ديدم گرفت نشست، گفتم بيذو (بذار) بپرسم بيبينم مياد، نمياد، بريم نريم؟ ديدم ميگه نمخوام (نميخوام) بيام، ميخوام برم بيگيرم باخوابم (بگيرم بخوابم)، برو بذار استراحت كنم!
حال كردي فقط 25 فعل توي متن بالايي بود اگه بخواي زيادترشم مي كنم.


خیلی باحالی
عمه نرگس
30 اردیبهشت 91 14:32
از دست این محیای شیرین زبون .. بوسسسسسسسسسسسسسسس
مامان زهرا نازنازی
30 اردیبهشت 91 22:37
الهی همیشه بهتون خوش بگذره
مامان ریحانه
31 اردیبهشت 91 9:53
سلام محیا خانم خوش به حالت که اقوام به این بزرگی و خوش مشربی داری ایشالاهمیشه خوشحال و سلامت باشید یه ذره از اب دریا هم برای ما سوغات می اوردید


ممنون گلم. آبش که آب نبود خواهر. از بس کثیف بود نذاشتم محیا بره توش
مامان صدف
1 خرداد 91 9:32
محیا، پری دریایی


فدات. راست میگی خاله. فدای دخمل کشیده خودم برم. تو هم قربون شنیون دخترت برو
مامان دانیال
2 خرداد 91 10:37
آخی. همیشه به خوشی کنار خانواده عزیزم.
مامان یکتا
3 خرداد 91 15:11
سلام عزیزم با افتخار لینکت می کنم هزار ماشالله دختر نازی دارید


ممنونم مرسی