محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 4 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 11 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

28/ اردیبهشت/91

1391/2/30 11:43
نویسنده : مامان مریم
415 بازدید
اشتراک گذاری

باباعلی صبح زود رفت دنبال کارهاش و ما هم آماده شدیم تا نهار بریم خونه مامان بزرگ. دوتا عمه هات هم از تهران اومده بودن و خلاصه جمعشون جمع بود و شما هم حسابی با بچه ها بهت خوش گذشت.

بچه ها رفتن برات گوجه سبز بکنن و تو راه ظاهرا دعواشون میشه و پارسا از امیرحسین کتک میخوره. اونهم گریه کنان میره خونشون و به مامیش میگه امیرحسین منو زد و جلوی محیا آبرومو برد. تعجب بچه جغله 4 ساله!!! چه دورو زمونه ای شده والا و این بچه ها چه بزرگتر از دهنشون حرف میزنن. خدا بداد دخترهای ما برسه..چندین تا پسر عمه داشتن همینه دیگه.. یکی یدونه دلبری میکنه..

عمه شما رو تو سبد لباسا قایم کرد و کلی ازین کارش خوشت اومد و میگفتی که زیپش رو هم ببنده:

از بس عمه ها عکساتو میدیدن دوربینم باتریش تموم شد و شارژر نداشتم و حیف اونهمه منظره های قشنگ عکس ننداختم..

بعد نهار هم ما خوابیدیم و شما با بچه ها مشغول بازی. تا عصر هم باباعلی حس بیدار شدن نداشت و من و عمه مریم اومدیم سمت خونه مادرجون. آخه هوس آش ترش بابلی رو کرده بودم و اون بنده خدا در پی تدارک آش بود. تا برسیم آمادش کرده بود و بابایی هم عصر اومد اونجا.

اکثر خونواده شب عروسی فریما دعوت بودن و ما با مهرناز اینا تنها بودیم. قبل شام هم دوباره بردیمت پارک و کلی بازی کردی. من هم پیشی درستت کردم..

مرجان و دایی جون وحید و مهرناز و خاله جون وحیده و خودم هم پشت دوربین:

سری پیش چنان محکم هولت دادم که کله ات خورد به کله اسبه. واسه همین اولش ازش میترسیدی اما بعد خوشت اومد..

بعد شام خوابمون برد و دایی جون ها که از عروسی برگشتن موفق به دیدار روی ماهت نشدن..

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (6)

مامان کوروش
30 اردیبهشت 91 10:51
رسیدن بخیر عزیزم
خوب خوش گذشته بهتون
داستان آشناییتون رو خوندم قبول داری که ادم از قسمت نمی تونه فرار کنه ( فریما در حالی که دست به زانو گذاشته و هی های می کنه )
عزیزم مگه شما شارژر نبرده بودی ؟
چقد حیاط خونه تون با صفاست یاد بچگی های خودم و خونه مادر بزرگ و پدر بزرگم افتادم


آره جاتون خالی.. نبردم. فقط با uspمیزدم به کامپیوتر خواهرم و شارژش میکردم..
مامان کوروش
30 اردیبهشت 91 10:51
ما هم به پشتیبانی از تو این چند روزه هیچ چی ننوشتیم



ای ول رفیق ای ول با مرام.. حالا ما رو بهونه نکن. بروز بده کجا بودی. البته خصوصی هم بگی حسابه..
خاله هدي ياسمين زهرا و محمد كوچول
30 اردیبهشت 91 11:04
عامو ميرفتين عروسي. پارك كه هميشه هست!


دعوت نبودیم..
نسترن
30 اردیبهشت 91 11:31
عکس توی ساکش با نمکه
خوش به حالت مریم جون دختری بزرگ بشه چه همه طرفدار خواهد داشت بس که نازه این دختر ماشالله


ممنون گلم
iهدیه خدا_ فریماه
30 اردیبهشت 91 11:33
رسیدن بخیر. آخرهفته ها که نیستید این نی نی وبلاگ سوت وکور میشه.



ممنون عزیزکم
مامان ملینا
30 اردیبهشت 91 14:29
مامان هنرمند آفرین یه ذره هم تلاش کنی می تونی بهتر از این هم نقاشی کنی