28/ اردیبهشت/91
باباعلی صبح زود رفت دنبال کارهاش و ما هم آماده شدیم تا نهار بریم خونه مامان بزرگ. دوتا عمه هات هم از تهران اومده بودن و خلاصه جمعشون جمع بود و شما هم حسابی با بچه ها بهت خوش گذشت.
بچه ها رفتن برات گوجه سبز بکنن و تو راه ظاهرا دعواشون میشه و پارسا از امیرحسین کتک میخوره. اونهم گریه کنان میره خونشون و به مامیش میگه امیرحسین منو زد و جلوی محیا آبرومو برد. بچه جغله 4 ساله!!! چه دورو زمونه ای شده والا و این بچه ها چه بزرگتر از دهنشون حرف میزنن. خدا بداد دخترهای ما برسه..چندین تا پسر عمه داشتن همینه دیگه.. یکی یدونه دلبری میکنه..
عمه شما رو تو سبد لباسا قایم کرد و کلی ازین کارش خوشت اومد و میگفتی که زیپش رو هم ببنده:
از بس عمه ها عکساتو میدیدن دوربینم باتریش تموم شد و شارژر نداشتم و حیف اونهمه منظره های قشنگ عکس ننداختم..
بعد نهار هم ما خوابیدیم و شما با بچه ها مشغول بازی. تا عصر هم باباعلی حس بیدار شدن نداشت و من و عمه مریم اومدیم سمت خونه مادرجون. آخه هوس آش ترش بابلی رو کرده بودم و اون بنده خدا در پی تدارک آش بود. تا برسیم آمادش کرده بود و بابایی هم عصر اومد اونجا.
اکثر خونواده شب عروسی فریما دعوت بودن و ما با مهرناز اینا تنها بودیم. قبل شام هم دوباره بردیمت پارک و کلی بازی کردی. من هم پیشی درستت کردم..
مرجان و دایی جون وحید و مهرناز و خاله جون وحیده و خودم هم پشت دوربین:
سری پیش چنان محکم هولت دادم که کله ات خورد به کله اسبه. واسه همین اولش ازش میترسیدی اما بعد خوشت اومد..
بعد شام خوابمون برد و دایی جون ها که از عروسی برگشتن موفق به دیدار روی ماهت نشدن..