محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 28 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 4 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

گفتنی ها

محیا تو خمنه: مانی!! lets go  بزن بریم من و باباعلی درجا سر جامون غش کردیم.. گاه و بیگاه طوری که بجاست، مثلا موقع نشستن، یه آه بلندی میکشی و میگی: خدایاااااااا شکرت .. و آدمهای اطرافت میخوان گازت بگیرن. اینو از من یاد گرفتی... یه موقع هایی هم حس شمالیت گل میکنه و جملات قصاری بکار میگیری که ما شاخ درمیاریم. آخه ما تو خونه اصلا شمالی صحبت نمیکنیم. مثلا چندروز پیش پشت چراغ قرمز بودیم که چراغ سبز شد. به بابایی گفتی: سبز بیه. برو دیگه . ... یه لیموزین تو خیابون دیدی میگی: آقا مگه تو اتوبوسی؟؟؟ ازت پرسیدم محیا دیگه عمو شهرام نمیاد مهدتون.. با ناراحتی گفتی: نه خبری نیست!!! همش میگی خدا خیرت بده.. د...
5 خرداد 1392

BABY ON BOARD

این قضیه هم برامون شده سوژه.. دیروز ته یه اتوبوس گنده دیدم برچسب baby on board زده. خداییش اونقدر خندم گرفته بود که باباعلی گفته چیه چی دیدی؟ گفتم والا این هم برامون شده سوژه... ا ینو که یادتونه.. ...
4 خرداد 1392

جمعه و دانشگاه و روز پدر

قبل از هر چیز روز پدر رو به بابای خودم و باباعلی و بقیه باباها تبریک میگم و خدا روح همه پدرها بخصوص بابابزرگ محیا رو شاد کنه.. ما که براش روز پدر نماز فرستادیم.. باشه مقبول درگاه حق قرار بگیره.. الان غروب جمعه است.. ساعت یه رفتیم ترمینال تا فرستادنیهای خاله جون رو بگیریم و به راننده آشنامون چیزهایی که براش خریدیم بفرستیم ببره شمال.. بعدش اومدیم دانشگاه تا بابایی بره استخر و ما هم اومدیم سرکار تا کمی به کارامون برسیم تا بابایی برگرده. وااای چه خلوتی حالی میده!!! مغزم وا شده.. بابایی میگه چقدر اینجا شبیه شمال خودمونه.. خداییش من از دوره دانشجویی به اینجا خیلی علاقه داشتم و با درس خوندن و کار کردن تو اینجا حال میکنم. محیا با لباس ج...
4 خرداد 1392

باز هم عکس + مامان زهره کوروشی نوشت

دیروز حوصلت سرومده بود. بستنی تو راهی و هر چی هم تو خونه داشتیم خوردنی. باز هم نق میزدی.. گفتم بهترین فرصته تا با یه سورپرایز خوشحالت کنم. تولدت مامان هستی جون زحمت کشیدن و دوتا وایت برد برات خریدن. یکیشو نگه داشتم تا سرفرصت رو کنم. بله الان وقتش بوددد.. محیا خانمی مشعوف: مرسی هستی مهربون..میسی.. و امروز صبح تا به هستی گفتی اونهم شاد شد. بگمونم اصلا یادش نبود که برات چی خریده بود... اصرارداشتی تا از تمام صفحاتش عکس بگیری.. اینهم یه مدل محیایی دیگه... - تو خونه هر چی دستت بیاد برمیداری میاری مهد: شامل انواع عروسک، پتو، کیف، چتر و...صبحی بابایی با کاسه کوزه بغلت میکنه و عصری من باید اونا رو ببرم بالا....
1 خرداد 1392

امروز صبح

صبح امروز زود از خونه راه افتادیمو ترافیکی هم درکار نبود و دیدم قبل 7 میرسیم دانشگاه.. گفتم بجای دیروز امروز کله صبحی شادت کنم. تمام تهران رو گشتم تا تونستم پارکی ست لباسهای تنت پیدا کنم [چاخان] دیدین یه سری از مامانها (دور ازجون دوستای گلم) گودرز و با شقایق ست میکنن؟؟؟!! خوب من هم یکیش.. تصادفا این پارک نزدیک محل کار ما از آب درومد و رفتیم اونجا کلی سر صبحی خوش گذروندی: اونقدر صبحونه نخورده ورجه وورجه کردی که اون بالا حالت بد شد.. خودت کنار گلها نشستی و گفتی عکس بگیرم.. همه جا خیس بود و منم با دستمال کاغذی کل پارکو خشک کردم.. به به چه صفایی کردم. چه آب ...
1 خرداد 1392

بابایی نوشت 2

یادش بخیر کودکی.. نردبان می گذاشتیم، برویم پشت بام شاید ماه را بگیریم، شاید خدا را ببینیم. حالا قد کشیده ایم!!! خدا از رگ گردن به ما نزدیکتر شده است!!! یادمان می رود، یادمان می رود و تو ای ماه تر از ماه ، به رسم دوست داشتن باز نردبان می گذاریم روی بام دلمان می نشینیم شاید تو را ببینیم!! چند روزیست که دیگر ماه نو شده است... برای ماههای سوت و کورمان بسیار دعا کن . اللهم عجل الولیک فرج ...
31 ارديبهشت 1392

سالگرد ازدواج با 4 روز تاخیر

٢٦ اردیبهشت پنجمین سالگرد ازدواج من و باباعلی بود. خوب من هم بدلیل مشغله زیاد یادم رفته بود.. خوب مگه چیه؟؟؟ پیش میاد دیگه.. اینهم یه مدلشه.شده خاطره امسالمون. بقول باباعلی میگه اینا کلیشه ایه.. آدم باید تو طول سال قدر همو بدونه.. شاید علت اصلیش این بود که امسال این روز بین روز زن و مرد افتاده و من چون تازه کادومو گرفته بودم خیالم راحت بود.. نه به ما، و نه به یه سریهای دیگه.. یکی از بستگان عشقولانمون، تو فیض بووک هی پیغام میذاشته 9 روز مونده، 8 روز مونده و ... همینطور شمارش معکوس. تا به این رسید که: امروز نهمین سالگرد ازدواجمونه... چه خوشبحالشونه. چقدر بعد نه سال ازین قضیه خوشحالن.. ایشاله همیشه باشن... پستهای مرتبط: سومین...
30 ارديبهشت 1392

بالاخره رفتیم

 بالخره طلسم شکست و ما اینهفته رفتیم شمال. با عمه اینا رفتیم و بابایی یه روزه اومد دنبالمون..بچه ها امتحان داشتن و اصلا خوش نگذشت و همش تو راه بودیم.. خیلی کم بود.. وسط راه گشنت شد و درخواست پلو دادی: موقع پیاده شدن پات گرفت به جوی و خراشیده شد و کلی و هی مامان بزرگ رو میزدی که تو منو انداختی... خیلی سخت بود. طاها بیهوش افتاده بود شما هم بخاطر فضای تنگ خیلی اذیت شدی و اذیت کردی. و این شخصیت معروف که تازه از بیمارستان درومده و اندازه ساندویچ شده بود. کبود و... تو ماشین لباسشو عوض میکردن و منم عکس مینداختم.  اینا رو خاله جون سمانه برات خریده.. کلی چیز دیگه هم گرفتی.. اگه عکسا رو بتونم آپل...
29 ارديبهشت 1392