محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 28 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 4 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

بابایی نوشت

مادر دعای فرج یادمان میداد و پدر برایمان حافظ میخواند، یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور، کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور .  خدا رو شکر جایی بزرگ شده ایم که ماذنه هایش، نام محمد و علی بگوش میرسد. جاییکه جمعه هایش همه یک حس دارند، انتظار!!!، ما از همان کودکی آموختیم که اگر گره ای به کارمان افتاد برای فرج دعا کنیم.. دلم ازین میسوزد که تازه هنوز منتظرم خودم را پیدا کنم. پس دست روی دلم نگذار روزگار، ما دلهره هایمان را جمعه با تمام اشتیاق روی دست میگیریم  تا بگوییم دوستت داریم آقا و هم لابلای بغضهایمان که گاهی از گلو پایین نمیرود فریاد بزنیم تنهایم خدا، خدا صدای ما را میشنود و زمین به بندگان شایسته او ...
13 اسفند 1391

راهنماییم کنید دوستان

پنجشنبه ای افتادم بجون خونه. پرده ها رو درآوردم و شستم و نیم خیس آویزون کردم.. آشپزخونه رو هم کامل تمیز کردم. یه جاروبرقی تو حال میکشیدم کافی بود. روفرشی رو جمع کردم و دیدم خستم. گفتم یه زنگ به دوستم بزنم تا بعد تلفن دوباره ادامه بدم. داشتم براش ریپورت میدادم که آره دیگه همه جا تمیز شده و خدا رو شکر فرشهام هم که تمیزن و تازه شستم.. اونهم گفت خوشبحالت من که باید فرشامو عوض کنم و .. من هم خوشحال که تو این گرونی مجبور نیستم چیزی رو عوض کنم. فکر میکنین بعد قطع کردن تلفن چی دیدم؟؟؟ بله محیا خانمی با ماژیک و خودکار افتاده بود به جون فرشها.. آخه روفرشی رو که برداشتم سفیدی و تمیزی فرش خیره کننده شده بود و نظر خانم رو جلب کرد. فرشم خیلی روشنه و ...
12 اسفند 1391

حال و هوای این روزها

این روزها حال و هوای هیجانی قبل عیده و من هم طبق معمول مسوول خرید یه طایفه.. از جستجوی کیف و کفش زنونه و مردونه تا لباسای خودم و شوشو و تا زن آینده این و اون و دندونپزشکی خودم. خلاصه منم حساس تا پیدا نکنم اونهم از نوع خوبش، دست بردار نیستم. خلاصه با این اوصاف دیر رسیدنهای شب و جریمه شدنها بخاطر پارک ماشین درجاهای ممنوعه و شام نداشتنها و ... رو باید به جون بخرم. بدتر از همه چشم غره های باباعلی و .. شما هم انصافا خوب با من همکاری میکنی و من هم از دوستای گلم برای انجام وظایفم کمک میگیرم و جاداره همینجا ازشون تشکر کنم. همین میشه که لباسهای نشسته تو هر دوتا لباسشویی پر پره و نوبت دکترم یادم میره و احتمالا خیلی از کارام تا تحویل سال انجام نشد...
8 اسفند 1391

تولد دوتا نی نی

تو این چند روز اخیر دوتا نی نی بدنیا اومد که تولد هردوشون یه جورایی جالب یود. اولین نی نی دختر همکارم آروشا جونه. که مامانش تونسته با وزن 4 کیلو و نیم طبیعی زایمانش کنه. اونم بچه اول. طفلی خیلی اذیت شد. امیدورام هردو سالم باشن و پس از طی دوره زردی برن سر خونشون. دومین نی نی از تبار خودمه. فعلا اسم دقیقشو نمیدونم. اما بگم که این نی نی از سه نسل فامیلیش محمدیانه و خواهرش یاس گل یه محمدیان بی لنگست. شر و شیطون و غیرقابل کنترل. حالا این که یه گل پسره چه شود. این نی نی تنها نوه ازدیاد کننده نسل بزرگ محمدیانها تو خونه عمومه. و خدا میدونه چقدر مهمه. واسه همین کادر پزشکی شامل دخترعموم که متخصص زنان و زایمانه بهمراه دو دکتر مرد، عازم خونه شون ...
6 اسفند 1391

بازگشت محیا خانمی

این هم شکوفه های زمستونی خونه مادرجون تو: بالاخره هفته پر از سفر به پایان رسید و ما هم اومدیم شمال و برت گردوندیم خونه. تو این هفته من دوروزشو مشهد بودم، دوروز تهران و دوروز هم شمال. دیروز هم که دوباره برگشتیم تهران. خوبه شما و بابایی جاتون فیکس بوده. من هم که از هر جایی یه ویروس گرفتم و دوروز آخرو کلی آمپولو و.. خدا رو شکر همه چی خوبه حالا و شما هم با کلی دلتنگی برگشتی خونه ودیگه از دوری خسته شده بودی. تا امروز صبح که دلت نمیخواست بری تو کلاس خاله منظر هم نبود. دلتنگیت نسبت به من هم برطرف نشد. خلاصه صف صبحونه بچه ها رو دیدی رفتی تو کلاس. راستی روزایی که تعطیلی خاصی نیست چقدر خوبه. این دو روز رفتن و برگشتن بخاطر عدم ترا...
5 اسفند 1391

یه سوال

سلام...دوستان عزیز یه سوال دارم. با توجه به اینکه زمان تحویل سال 14:30 دقیقه روز 4شنبه 30 اسفند 1391 است. به نظر شما نوزادان عزیز که از این ساعت به بعد تا 12 بامداد 4شنبه 30 فروردین متولد میشن. متولد چه سالی هستن؟ 91 یا 92؟ به نظر من هنوز 91 میشه. آخه فرداش یک فروردینه.روز مهمتر از ساعته یعنی ساعتهای تحویل سال یه جورایی قراردادین و البته روزها همینطور. اما 91 میشه. اما واسه خاطر تولدشون هم شده باید 92 بذارن تا هرسال تولد داشته باشن و 5-6 درمیون نشه تولدشون.... تازه اگه دختر باشه همون 92 بهتره چون سنشون یه سال کم میشه.     ...
25 بهمن 1391

محیا و تعطیلات

طبق معمول واسه تعطیلات رفتیم شمال و طبق معمول تو خونه دوتا مامان بزرگها گذشت نمیدونم چرا اتفاق خاصی نیفتاد و من هم همش خواب بودم. شما هم که خوش میگذروندی و حال همه رو خوش میکردی.. جمعه هم به مرغداری و باغ و هوای خوب گذشت. یکشنبه هم با خاله جون اومدیم تهران تا کمی بمونه و آخر هفته ببرتت شمال تا من هم خدا بخواد برم مشهد.. بالاخره شمشیرو برات خریدم. و خاله جون سمانه گفت من خریدم و شما اونو از تو ماشین زندایی برداشتی و اونهم ادعا کرد که من خریدم و شما باورت شد. دایی جون هم یه طناب بست به کمرت و غلاف شمشیرو اونجا جاسازی کرد و شما هم گاردی گرفتی و افتادی بجون بچه ها. بقول مرجان خوبه دیگه دستت درد نمیگیره.. ...
24 بهمن 1391

دوری از هم - سفر به مشهدالرضا

دختر نازم. این روزها خونه ای پیش خاله جون. هم سرما خوردی و هم اون اومده تا خدا بخواد 5 شنبه با هم برید شمال. هرچند خونمون از مهد هم بدتره. من و خاله جون دیروز رفتیم زیر سرم و امروز باباعلی حالش بدشده بود. شما بنظرم وضعیتت بهتر از همست. هرچند سرفه های شدیدت تا صبح نذاشت بخوابی. دستگاه اسپری آلرژی رو هم هرچی گشتم تو خونه پیدا نکردم. نمیدونم کجا گذاشتم. میری شمال تا من تنها برم زیارت. مشهدالرضا. جایی که دلم از الان داره براش پر میکشه.   دانشگاه تسهیلات رو فقط برای ما و بچه های زیر دوسال قائل شده. آخه پروازیه و برای بلیط شما به مشکل برمیخورم.. من هم دیدم حیفه نرم. و چقدر شما دوست داشتی بیای. فعلا بهت نگفتیم کجا میرم. چون عاشقان...
24 بهمن 1391