بابایی نوشت
مادر دعای فرج یادمان میداد و پدر برایمان حافظ میخواند، یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور، کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور . خدا رو شکر جایی بزرگ شده ایم که ماذنه هایش، نام محمد و علی بگوش میرسد. جاییکه جمعه هایش همه یک حس دارند، انتظار!!!، ما از همان کودکی آموختیم که اگر گره ای به کارمان افتاد برای فرج دعا کنیم.. دلم ازین میسوزد که تازه هنوز منتظرم خودم را پیدا کنم. پس دست روی دلم نگذار روزگار، ما دلهره هایمان را جمعه با تمام اشتیاق روی دست میگیریم تا بگوییم دوستت داریم آقا و هم لابلای بغضهایمان که گاهی از گلو پایین نمیرود فریاد بزنیم تنهایم خدا، خدا صدای ما را میشنود و زمین به بندگان شایسته او ...