محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 25 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 1 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

اومدن عمه و خاله باهم

عمه سمیه از دیشب اومده و شما هم الان خونه درحال بازی و زورگویی به اونایی. قرار بود امروز خاله جون هم بیاد بهش گفتم فردا بیاد چون عمه اینا امشب میرن خونه اون یکی عمه.. الان زنگ زدم که باهام صحبت کنی نکردی. دیشب هم کلی تصدق خاله جون سمانه رفتی اما زنگ زد باهاش حرف نزدی. یه چندبار زنگ زد تا بالاخره راضی شدی. بهش گفتی من مایو خریدم بزرگ شدم چون مایو ام لباس جی جی داره. منظورتت نیم تنه بالاش بود. من قربونت برم اونا هم کلی خندیدن این روزها همش بهونه سحر و سنا رو میگیری و میگی چرا نمیان خونمون!!! خاله جون ناس که بیاد یه هفته میمونه..آخ شون!!! عمه گفت امروز برات کباک درست میکنه که خیلی دوست داری. کلی هم چیزای خوشمزه و مقوی برای شما و ...
4 بهمن 1391

محیا خانمی و مسافرای گل ماشین ما

شما بعد تولدت و گرفتن کادوهای قشنگ از همکارام حسابی عاشقشون شدی و (عاشق خاله طیبع که از اول بودی) دیروز که زنگ زدن گفتن با ما میان ٧حوض خرید کلی ذوقیدی و گفتی آخ شون!!! . من بیشتر چون اساسا با دیدنشون با من کاری نداری. تو بازار هم همش دلت میخواست دوتاشون دستتو بگیرن و شما هم بیشتر از همیشه ارداتو میدادی و خاله های مهربون برای رفع خواهش شما پیش دستی میکردن. اساسا مثل زمانیکه خونه مادرجون میریم کاملا پررو میشی و  از کنتلُل من خارج. دیشب هم همین اتفاق افتاد و ماشاله ذرت مکزی و ایزَمَنی (همون سیب زمینی) و حتی یه آقایی داشت چایی میخورد گفتی میخوام.. نتیجه اینکه شب رودل کردی و بالا آوردی.. من و بابایی هم که تازه چند روز نبود ا...
3 بهمن 1391

هنر نمایی

خدا رو شکر این روزها از هر دری شعر میخونی و گاهی هم از طاها ( پسر عمه)‌که ٧ سالشه بهتر ادا میکنی.. همه شعرها یادم نیست اما همش درحال خوندنی. دست خاله منظر درد نکنه واقعا. تو دوره رشد ذهنتون،‌حسابی مغزتونو باز کرد.. (مامانهای مهد یهو شورش نکنید، بچه های ما رو بی خاله منظر نکنیدها. صبر کنین نوبت شما هم میرسه) نقاشی که دیشب با دقت تمام کشیدی برام خیلی جالب بود: گفتی مانی برام دست نزنی ها. صبر کن تموم بشه!!!! اول درخت رو کشیدی و نمیدونم چرا میوه هاش بیرون درخت بود. و نمیدونم چرا برگها فقط به میوه چسبیده بود. بابایی رو کوچیک کشیدی و بعدش پاک کردی و بزرگتر کشیدی.. واسه گوشای من هم دوجفت گوشواره کشیدی.. من قرب...
2 بهمن 1391

شیرین زبونیهات تو ایام بیماری

دیروز که حالم بهتر بود تصمیم گرفتم گردوها رو بشکنم و آسیاب کنم. با جدیت کمکم میکردی و میخواستی گردویی رو از تو پوستش دربیاری. گفتی : مانی!! بی زحمت اون چاقو رو بده بمن!!!پدرشو دربیارم!! پرسیدم چی؟ کی اینو بهت گفته گفتی: پیدرجون!!! بعد میگی خاله دیدی به چاقوی خطرناک دست زدم. دستمو نبریدم!!! و بعد از پایان کار که مغزها رو تو کیسه فریزر ریختم برش داشتی و گفتی: میخوام ببرمش مهد!!! چشم!! حتما دخترم اصلا قابل شما و دوستاتو نداره!!! بعد واسه خودت میخوندی: ای بانو! ای بانو!! چرا اطفار میریزی؟ وای وای واااای... خسته میشی؟ نمیشم!!! تازگیها برات شیرخشک ببجونیور خریدم میگن برای بالای سه ساله هاست. همه چی برای رشدت توش ...
27 دی 1391

پس از یه بیماری خانوادگی

یه هفته پیش، دقیقا چهارشنبه تب کردی و ما هم که قصد نداشتیم با این وضعیت جاده بریم شمال، یهو تصمیم گرفتیم که برای حال شما هم شده بریم. چون اینجا دست تنها بودم. علیرغم هوای سرد و رعایت نکردن شما بهبود پیدا کردی و این من بودم که روز جمعه افتادم و یه دکتری رفتم تو شمال و(خانم دکتره دوست مدرسه ام ازآب درومد) و چون فکر میکردم زودی خوب میشم برگشتیم تهران تا صبح برم سرکار. زهی خیال باطل... آنفلانزایی گرفتم که تا به امروز تو زندگیم تجربه نکردم. اصلا سیر صعودی یا نزولی نداشت. گاهی خوب بودم و گاهی تب و لرز شدید. و امروز که سه شنبست هنوز خونه نشینم. البته حالم بهتره و امروز هم فرد بدن ماشینو بهونه کردم و موندم خونه. شما هم که شدی سرینتی پیتی و از ش...
27 دی 1391

آشپزی یه خانم کارمند وسط هفته

این گراتن مرغه. دست مامان علی خوشتیپ بابت آشپزیش درد نکنه.. واای خیلی خوشمزه بود باباعلی که انگشتاشو هم داشت میخورد و آخر غذا گفت : چقدر کم درست کردی. این میدونی یعنی چی؟؟؟؟ و یه سوپ خوشمزه: و این هم محیا خانمی منتظر سرو غذا: نوش جونت عسلم.. ...
19 دی 1391