فرمایشات محیا خانمی
کاش همشو یادم میموند وبلاگ میشد بمب خنده.
خانمی رو دیروز از مهد تحویل گرفتم. دیدم خانمش میگه مامان محیا همونجور که گفته بودین محیا رو نخوابوندم اما با چه مکافاتی باهاش بازی کردم تا بقیه بیدار نشن.
منو داری اون لحظه به خانمش چیزی نگفتم اما از یه بچه سه سال نشده، خالی بستن به این گندگی دوتا شاخ تو سرم ایجاد کرد. تو راه خوابیدی تا 7 غروب و منم هم حسابی به کارام رسیدم. دیدم بد نگفتی همچی. از خودت هم که پرسیدم گفتی خودت گفتی دیده!!! من دروغ نگفتم!!! نمیدونم از رو کدوم حرفم اینو برداشت کردی..
- شب پرسیدی: مانی!!! (جدیدا آنی!!!) استعلاجی چیه؟؟ من همینجور موندم. نگو بابایی داشته تلفنی به دوستش میگفته سه ماه استعلاجی گرفتم و شما فکر کردی نکنه بابایی چیزی خریده و شما ازش بی خبری.. ماباید حواسمون حسابی به مذاکرات تلفنیمون باشه پس!!!
دستم با کتری سوخت و تاولی زد اساسی. دوست داشتی خودتو بمن بچسبونی و وقتی رو مبل داشتم یه لیوان چای میخوردم (بعد مدتها من و اینهمه خوشبختی محاله) اومدی بغلمو لباستو اساسی کشیدی رو تاول و زخم و خون و .... دلم غش کرد. پماد زدم و بستمش. پرسیدی مانی دستت رو عمل کردی؟؟؟
و ادامه دارد...