13/ تیر/91
صبح بخیر عزیزم..
دم مهد بیدار شدی و با دیدن دوستت هستی کلی ذوق کردی. این وسط موقع بغل کردن شما دوتا ریحانه کوچولو هم اومد بغلتون کرد و میخندیدین. صحنه قشنگی بود. بعدش هم با رفتیم کلاس کوچولوها و ارشیدای مهربون اومد بغلت کرد و کلی برات اسباب بازی خودشو آورد.
حالت سر جاش اومد و رفتی تو کلاست..بعد از ظهر با دوستت پرنیا میریم استخر..
این روزها همه به فکر تعطیلی آخر هفته هستن.. هیچ کدوم از دوستامون تهران نمیمونن. ما هم که همش 5 شنبه ها تعطیلیم. فرقی نمیکنه. جاده شلوغه نمیارزه. هقته پیش هم که شنبه تعطیل بودیم و نرفتیم.. قابل توجه کسایی که بمن میگن تو شمال رفتن رکورد زدی..عروسی پسر عمه باباعلیه. منم نمیرم. این با اون در..
بعد از مهد اومدم دنبالت تا با پرنیا بریم استخر.. تغذیه خانم قبل از استخر:
و اینجا تغذیه خانم پس از استخر. همراه با پرنیا خوشگله..
این راه رفتن مانکنیت منو کشته:
آخر سه تاییتون با هم نایستادید تا ازتون عکس بندازم. تو استخر اولش خیلی بهتون چسبید. اما یه خانمی سرش خورد به صورت یکیدیگه و کلی خون و وووااااای دلمون غش رفت. مامان پرنیا هم که مثل یه پرستار مهربون رفت با سرش و من هم با شما دوتا که خیلی ترسیده بودین روع کردم به صحبت و دلداری..
بعد هم بابایی اومد دم خونه دنبالت و رفتید بالا و آب خنکی خوردی و طالبی ( نوش جونت) و منم رفتم سراغ تشک مرجان اینا تا پولشو بدم و بعدش هم شام و لالا..