25/ اردیبهشت/91
صبح به عشق کفشت که به دوستات نشون بدی بیدار شدی..تا خود مهد ذوق کردی و تو مهد هم پاتو بلند میکردی که همه ببینن. خوبه همیشه دارم میخرم برات . ندید بدید من. شوخی کردم خودم که بچه بودم عشق کفش نو و مداد نو منو میکشت..
بعدش گفتی بریم به عمو شهرام نشون بدیم. آخه بچه من که روم نمیشه. اما به خانم سیفی گفتم تا عمو شهرام هم بشنوه. بلند شد و اومد طرفت و کفشتو دید و کلی ذوق کردی و البته خجالت کشیدی. بعدش هم دم کلاس مامانها جمع شدن و برای کفشت دست زدن و شما هم کلی ذوق از خودت در کردی..و شاد شاد دوییدی سمت هستی تا با گیره موهات عروسش کنی..
من فدات بشم. شما گریه نکن من هر روز مامان ها رو جمع میکنم تا برات دست بزنن تا خوشحال بشی..با عمو شهرام خوش بگذره گلم..
تو مهد سریع برت داشتم و بردمت امیرآباد مطب دکترم..هرچند خیلی ننشستیم اما خیلی کلافه شدی و اذیت کردی..اونا هم ماشاله خوش اخلاق!! گفتی مانی نقاشی بده( منظورت قلم و کاغذ) و پذیرش میگفت مگه اینجا جای نقاشی کشیدنه..وا پس چه طوری سرگرم بشه..البته منشیشون خیلی مهربونه و بهت یه خودکار 4 رنگ داد و حال کردی!!
و این هم بدون شرح برای شاد شدن یکی از بهترین مامان دنیا یعنی سمانه:
تو ترافیک عجیبی برگشتیم خونه. و من با سرگیجه شدیدی افتادم. خدا رو شکر بابایی خونه بود. و من تا 4:30 صبح دیگه نفهمیدم چی شد. فقط یادمه که هر دوتون شام میخواستین و من هم یه چیزایی گفتم و نمیشد از جام بلند بشم. و صدای باباعلی هم یادمه که در برابر خواهشهای بیکران شما به ستوه اومده بود و بزور میخواست بخوابونتت. آخه خیلی خسته بودم..