محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 4 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 11 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

23/ اردیبهشت/91

1391/2/24 9:10
نویسنده : مامان مریم
399 بازدید
اشتراک گذاری

صبحت بخیر گلم.از بس دیروز خسته شدی تو خواب شیرتو خوردی و گلاب به روت دستشویی رفتی.

 من هم که تا چشم بابایی باز شد گفتم سلام روزم مبارک..تا یادش بیفته و کارتشو امروز درست کنه. اون هم واسه اینکه لجمو دربیاره گفت اِ مگه دیروز نبود..عصبانیو بعدش کلی خندید.

تا دم مهد خواب بودی و بعدش هم کلی گریه کردی و خاله نازی آوردت دورت بده. من هم دیدم خوب شدی اومدم سرکارم. قربونت برم آخه چرا با دل مادر اینکارا رو میکنی...

پست تولد مامان ندی یاسی زر زر رو میخوندم و گریه ام گرفت. از دست قلم این خاله هدی..و میترا جون گفت دلم همچی خواهری خواست. من هم همچی خواهری دارم. امروز خاله جون عسل ( خواهرم که 8 سال از خودم بزرگتره و مادر دوتا بچه است) قبل از همه زنگ زد و روز مادر و تولدم ( قمری) رو بهم تبریک گفت. من هم که همه تلفنها رو نگه داشتم تا عصری برم خونه و بزنم، خیلی شرمنده شدم..

امروز چه بهتر که پیش مادرجون نیستم. لابد آقا فرهاد (شوهر خاله جون زهره ) برای تبریک روز مادر زنگ میزنه به مادرجون و اونم تا آخر شب میشینه و گریه میکنهشاید هم بره شمال سر مزارش...مادر برات بمیرم که اینجوری جلوی چشم ما داری میسوزی...گریه

دم مهد کمی بازی کردی:

این کج دمپایی پوشیدنات کمی نگرانم میکنه. نمیدونم مشکل از پاته یا اینکه کلا دمپایی پوشیدن برات سخته... آخه تو کفش خیلی خوبی..

چقدر شما و بردیا خان همدیگه رو تحویل گرفتین و از بازی با هم لذت میبرینتعجب...

تو مهد هم یه لیوان به شماها عیدی دادن و یه تسبیح رنگی قشنگ هم به ما( کادوهای معنوی دانشگاه ما رو دارین؟؟؟) اما شما تا آخر شب دستت بود و نذاشتی حتی عکس ازش بگیرم..

رفتیم خونه و من هم کمی بهت رسیدم و دوتایی نصف یه هندونه رو زدیم تو رگ و بعدش هم از شدت خواب کنارت افتادم. اما فقط نیم ساعت چشامو بستم و هی نمیذاشتی بخوابم. تازه میگفتی: مانی سرت درد میکنه؟؟!! . من و نی نی داداشی حرف نمیزنیم. شما بخواب و این جملات را تو این نیمساعت ده بار گفتی و من هم ترجیح دادم بیدار بشم.

حس زنگیدن به هیچکسی رو نداشتم. زنگ زدم به مادرجون و تو تبریکش چیزی نگفتم و بیشتر اون تبریک گفت و براش همین بس که گوشیو ازم گرفتی و بهش گفتی عیدت مابارک!! اون هم ضعف کرد.. مامان بزرگ هم که خونه نبود..

همینقدر که اینا رو میگی خیلیه اما مغز کوچولوت نمیرسه که مانی بیدار میشه؟؟ بعدش رفتم یه دوشی بگیرم و شما از اول تا آخرش اومدی جلو در حموم نشستی و هی گفتی گفتی گفتی. از زمین و زمان..ووسط هر کدومش هم میگفتی مانی من اینجا پشت میایستم چون خیلی دوست دارم. بمیرم برات که لحظه ای از من جدا نمیشی و من نمیدونم خوشحال باشم یا ناراحت. موقع سشوار هم غذاتو برداشتی و اومدی کنار پام نشستی و خوردی..

گفتم بعدش بریم بیرون هم شما هوا میخوری و هم من ازین وضعیت نجات پیدا میکنم. قبلش شام و نهار بابایی رو آماده کردم و رو اجاق گذاشتم و زنگ زدم به خاله ندا و خاله متین تا هرکدوم دوست داشتن با ما بیان پاساژ سپید تا واسه گوگولیها کفش تابستونی بخریم.

خاله ندا که منتظر شوشوش بود تا برن مجتمع الماس عطر بخرن واسه کادوشعینکعینک!! من و خاله متین هم که حالا حالاها معلوم نبود شوشوی عزیز میاد و تازه اومد چیزی تو دست داره یا نه راه افتادیم..

اونجا که رسیدیم دیدیم خاله ندا هم اومد تا از همونجا با شوشو برن خرید. و من هم تا وارد مغازه شدم گفتم آقا سه تا کفش به این سه تا بدین.

و اینها هم بقول خودت سه کله پوهای قصه ما:

آنا که تغذیه رو ترجیح میداد و بنظرم کاری ب کفشها نداشت. شما هم که اولی رو پوشیدی گفتی مانی این خوبه باشه!!درنیار!! اما چون قیمتش یه ده هزار تومنی از 7حوض خودمون گرونتر بود بیخیال شدیم و گفتیم بریم همونجا میخریم. شهریار هم که چندتایی پاش کرد و اما هیچکدوم مناسب پای تپلش نبود..

بعدش بدون اینکه بگردیم اومدیم سمت 7 حوض وشهریار اینا رو تنها گذاشتیم تا دوری بزنن تا باباییش بیاد.ما هم تا برسیم خونمون ساعت 8:30شد و از بابایی خواستم بیاد و ماشینو ببره تو پارکینگ. همون موقع بابای آنا هم اومد و باباعلی ازم خواست دیگه نرم بیرون. من هم فهمیدم یه خبرهاییه. لابد تو دلش میگفت این زن چه بیخیاله کادویی چیزی ازم نمیخواد. من هم همینطوری جلوه دادم.

بعد خاله هم دید باباها اومدن و دیر شده و شما دم در دارید همدیگه رو اذیت میکنید پیشنهاد داد فردا برای خرید کفشتون بریم و شما هم همچنان بهونه ذرت رو میگرفتی. دم در خونه که احتمالا خاله عکسشو تو وبلاگ آنا جون میذاره یهو آنا از پشت افتاد. خدا رو شکر گیره به موهاش بسته بود و پس سرش به زمین نخورد. من هم ندیدم چطور افتاد اما قضیه نشون میداد که دعوایی بینتون پیش اومده بود. من هم از پیشنهاد خاله استقبال کردم و رفتیم خونه..

تا رسیدیم بالا بدون اینکه چیزی بگم گفتی مانی من آنا رو ننداختم . خودش زمین خورد!! من فدات بشم. بچه از بس شیطونی و اذیت میکنی فکر کردیم تو زدیش.آخه اون مظلومتر از شماست.. من هم واسه اینکه از الان قسم خوردن رو یاد نگیری گفتم بله مامان دیدم خودش افتاد.. خدا کنه باز هم تو خونه جدیدمون همسایه بشیم و بزرگتر و عاقلتر که شدین دوستای خوبی برای هم باشید.

بالاخره مامانم بزرگ رو خونه عمه فاطمه پیدا کردیم و بهش تبریک گفتی و براش دعای فرج خوندی و اونم کلی ذوق کرد و قربون صدقه ات رفت...

خلاصه بریم سر موضوع اصلی و باباعلی. برید تو ادامه مطلب:

یه گشتی تو خونه زدم دیدم نه از گل خبریه و نه از شیرینی و نه کادو!! اما یهو یه چیزی جلوی چشام ظاهر شد. جالب اینکه من هم کلا بیخیال بودم..

اولین چیزی که به چشمم اومد اون دولاله زیبا و متن قشنگ روش بود:

گفتم بازش نمیکنم چون توش اصلا برام مهم نیست! مهم این بود که بفکرم بودی. گفت اگه توش رو هم باز کنی بد نیستها. من هم واسه اینکه خوشحالش کنم این کارو کردم..

مرسی همسر عزیزم. ایشاله سالیان سال سایه ات بالا سر من و محیا باشه!!

شما هم دست میزدی و ذوق میکردی و میخوندی کبلد مامانیه!!! شامو خوردیم و خوابیدیم...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (7)

مامان کوروش
24 اردیبهشت 91 9:47
به به خشکه حساب کردن همسر محترم ؟
اینطوری بهتره حداقل چیزی که دوست داری واسه خودت می خری ( واسه خودت نه دخملی )



آخ گفتی. میبرم بعداز ظهر کفش و .. براش میخرم..
مامان کوروش
24 اردیبهشت 91 9:49
کوروش هم پاشو کج می ذاشت
کفش طبی براش گرفتیم الان دیگه درست شده


وااای نه دردسر داره از همینش میترسم. مگه اون الان میذاره؟؟ دختر عمه اش داره دیگه. خیلی سخته تازه مردم یه جور نگاه میکنن. باید ببرمش اورتوپد تایید کنه؟؟؟


نرگسی
24 اردیبهشت 91 11:06
آخییییییییی مبارکت باشه ..
مامان کوروش
24 اردیبهشت 91 12:28
نه عزیزم از اون کفش ها که نه
توی بهار یه سری کفش هستن که از پاشنه پا تا مچ یه پی وی سی ضخیم گذاشتن که بچه پاشو تو کفش نچرخونه و صاف بمونه
عین کفش های معمولیه
حالا عکسش رو برات می ذارم ببین


بگو از کجا شروع کنم؟پیش کی ببرم. گفتی قبل نمایشگاه رفتن از من بپرس. حالا قبل دکتر رفتن از شما میپرسم. راهنمایی پلیز
مامان کوروش
24 اردیبهشت 91 12:29
http://www.niniweblog.com/upl/cyrus1388/13274741739.jpg ببین همینه که پای کوروشه
نسترن
24 اردیبهشت 91 19:12
خوشمان امد که نگذاشت شما بخوابی محیاکار خوبی کردی یعنی چی یک ذره وقتی هم که باید بهش توجه کنی میخوابی راستی اخر کفش چی گرفتی کو عکسش

و چه کادویی بهتر از پول مبارکت باشه


ممنونم گلی
خاله هدي ياسمين زهرا و محمد كوچول
25 اردیبهشت 91 12:00
به به!دست علي آقا درد نكنه. فكر كنم براي يه خانم هيچ چي بهتراز پول نباشه تا باهاش بره و هي چيز ميز بخره. انشااله سايه هردوتاتون ساليان سال سربلند و باعزت بالاي سر دخملي باشه.
-------------------------



ممنونم عزیز دلم