محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 22 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 29 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

اندر احوالات محیا خانمی

محیا گلی (بقول دوستان محیا هندونه سابق) امروز مهد نیومده و مونده پیش بابا و مامان بزرگش. چون اولین تست بعد عمل بابایی نزدیکه و امشب ساعت 1شب میبرمش ام آرآی و مامانم بزرگ اومده تا شما تنها نباشی. البته فردا تولد باباعلی هم هست و خاله راحله هم میاد و منم یه کیکی میخرم تا به شما خوش بگذره. تو این بلوشو، همه از جمله خودش این قضیه رو یادشون رفته. اما ازونجا که من تو هر شرایطی ازین چیزا یادم نمیره و خدای روحیه دادنم، امشب میترکونم تا هر چی هست تو ام آر آی ناپدید بشه ایشاله. دوستان صمیمانه محتاج دعاییم.. آخر هفته ای برات جایزه دفتر نقاشی وایت بردی و دوتا ماژیک خریدم. پکیج کتاب و سی دی عروسی خاله سوسکه که خیلی خوشت اومد. مامانها بهتون پیشنه...
30 مهر 1391

عکسای داغ

این عکسا مربوط به دیروزه. مامانهای گرامی لطفا اجازه نگیرید بدزدید. بقول فرزانه مامان آیاتای انگار ایستادید کنارشون و دارید میبینید. فقط دعا کنین که ایشاله خدا به دوربینم سلامتی بده.  پرنیا و محیا و درسا: و البته هستی خانم: این عکس هم مربوط به آموزشهای پرنیا خانم میشه که زمانی با درسا تو فشن تی وی و زیر نظر هلی جون  کار میکردن: این عکس هم تقدیم به خانم جوان با عشق: اینجا هم شب با مانی مشغول عبادت بودی!! ...
30 مهر 1391

یه روز خوب واسه بچه ها

یکشنبه اول صبح که عمو شهرام با حضورش رو صندلی پذیرش مهد دل همه نی نی ها رو شاد کرد. آخر ساعت هم این چرخ و فلک (؟) که مثل کشتی تایتانیک به گل نشسته بود، به طرز غیر قابل باوری از زیر سنگ ریزه و شن بیرون آورده شد و بچه ها دسته جمعی روش نشستن و کلی ذوق کردن. هرچند معلوم بود هنوز از لحاظ فنی کاملا درست نیست. واسه همین مامانهای عزیز عین شیر بالا سر بچه هاشون ایستادن و کنار نمیرفتن تا من یه عکس اختصاصی از بچه ها بگیرم.. محیا و امیر علی خان: محیا و هستی شادان: پرنیا و هستی و محیا و بردیا:  اینجا هم یه معجونی که همش برات درست میکنم رو (خودت بهش میگی حلوا چون هم رنگ اونه) آورده بودم مهد که با مح...
24 مهر 1391

محیا و مهمونا

دیروز قرار بود دوستای بابایی که هر دو مجرد بودن بیان خونمون. محیا خانمی به خودش رسید و ازونجایی که ملاقاتهای بابایی به نفعش تموم میشه بیصبرانه منتظر اومدن مهمونها بود. اما اونا زنگ زدن که ترافیکه و کمی دیر میرسن. محیا هم که حسابی خسته شده بود به فکر تنوع افتاد. کمی بعد از اینکه ساکت بود دیدم با یه ژستی اومده جلو که مانی ببین موهامو خوشگل کردم!!! موهای کوتاهت اونقدر کوتاهه که قابل رویت نیست. بقیشو هم قایم کردم تا معلوم نشه. بله خانم تا حالا از قیچی میترسیده اما تو مهد موقع درست کردن کاردستی ترسش ریخته و تو خونه هر چی رو که میبینه میبُره. کلی بهش توضیح دادم و امروز از خاله زینب هم خواستم تا بهشون یاد بده که تو خون...
23 مهر 1391

آلرژی و محیا و خریدهای زمستونش

آخر هفته ای ناخوش بودی و گفتیم ببریمت درمانگاه کودکان دم خونه.یه سری دارو داد و دیدیم نه !! سرفه های نفس گیر، آبریزش بینی شدید که نه از ویروسه و نه چرکیه، چشای قرمز و پر از اشک و لوزهء  ورم کرده. خدایا !! باز هم تا فصل سرما نیومده شروع شد؟؟؟ بله این آلرژی لعنتی امسال زود و اساسی اومده سراغت. همت کردم و بردمت پیش دکتر شهریاری که  پارسال خوب کنترلش کرد. اینبار هم اسپری و داروهای ضد حساسیت داد و خدا رو شکر دو روزی که تو خونه بودی خیلی خوب شدی. دکتر اولش نی نی داداشیتو معاینه کرد و بعد هم خودتو: امروز هم بابایی گفت بذار بخوابه خودم نگهش میدارم(!!!!!! !!) امیدوارم خوب باهم کنار بیاید و این روزهای خوب تکرار بشه. الان...
23 مهر 1391

همه چی در هم

سلام دختر گلم. این پست رو بدلایلی که میگم مشکی مینویسم.. بعد مدتها مامان و بابا تصمیم گرفتن که بهمراه خاله جونا برن مسافرت. امروز صبح ساکها بسته و دم در بودن که تلفن زنگ خورد و خبر دادن دایی ام فوت کرد!!! بیچاره مادرجون!!! دایی جون سلام ما رو به خاله جون زهره برسون!!! دیدیش از طرف من ماچش کن!!! آخی خیلی ناراحت شدم اما تو این وضعیت باباعلی چکار میتونم بکنم. نمیتونم برم که!!! خدایا خبر خوب چی داری؟؟؟؟!!! ...
19 مهر 1391