اندر احوالات محیا خانمی
محیا گلی (بقول دوستان محیا هندونه سابق) امروز مهد نیومده و مونده پیش بابا و مامان بزرگش. چون اولین تست بعد عمل بابایی نزدیکه و امشب ساعت 1شب میبرمش ام آرآی و مامانم بزرگ اومده تا شما تنها نباشی. البته فردا تولد باباعلی هم هست و خاله راحله هم میاد و منم یه کیکی میخرم تا به شما خوش بگذره.
تو این بلوشو، همه از جمله خودش این قضیه رو یادشون رفته. اما ازونجا که من تو هر شرایطی ازین چیزا یادم نمیره و خدای روحیه دادنم، امشب میترکونم تا هر چی هست تو ام آر آی ناپدید بشه ایشاله. دوستان صمیمانه محتاج دعاییم..
آخر هفته ای برات جایزه دفتر نقاشی وایت بردی و دوتا ماژیک خریدم. پکیج کتاب و سی دی عروسی خاله سوسکه که خیلی خوشت اومد. مامانها بهتون پیشنهاد میدم چون محیا و شهریار فوق العاده ازین سوژه ها خوششون اومد
در کمال تعجب دیدم نقاشی چهره من و باباعلی رو کشیدی. تعجب نه بخاطر اینکه برات زود باشه. واسه اینکه بنظر من و سایر مامانها تو این کلاس جدید از آموزش و تراوش چیزای جدید خبری نبود (بدلیل کم تجربه بودن مربیهای جدید و تعداد زیاد بچه ها!! واای خدایا دوباره حرفای سیاسی زدم!!!) واسه همین خیلی ذوقیدیم و برات دست زدیم. کلی هم باهات صحبت کردم تا در ماژیکو زود ببندی
تازه داشتی با موبایلم ور میرفتی وارد تایپ اس ام اس شدی. ت رو زدی و اومد. یهو گفتی مانی ببین ت!!! من و بابایی از ذوق دیگه غش کردیم. دیگه گفتم نه !!! ظاهرا تو این کلاس یه خبرای خوبی هم هست. چون همش فکر میکردم که از بس سرشون شلوغه ولتون میکنن تا عین خروس جنگی بپرین بهم. همتون تو این روزها اینجوری شدین.
تو دفتر یکی از دوستات نوشتن: مامانی!! داروهای محیا رو دادیم خورد یا یه روز برگشتنی از مهد دیدم تو دفترت نوشته عزیزم امروز نبودی دلمون برات تنگ شد. . آخه بنده خدا !! اگه امروز نبود دفترش دست تو چکار میکنه!!! خلاصه نمیدونم والا.. بحث رو تمومش میکنم.
چهارشنبه ای خونه شهریار رفتیم و این دو سوار بر مرکب شهریار:
محیا رو تخت شهریار:
و پنجشنبه اونا اومدن 7 حوض تا کمی بریم خرید و ماشاله شیطنت شما که بیانش مایه رسوایی و خواستگار پرونیه. تو مطلبای خصوصیم میارمش. عوضش شهریار آقاااااا. انگار شیطنتاشو ماهای پیش کرد و الان عاقل شده و شما تازه شروع کردی. چشمت زدیم. من تو بیرون بردنت هیچ مشکلی نداشتم اما حالا..
کلیپس خوشگلت همینجا گم شدچون کلاهتو که گذاشتم بود اما وقتی کشیدیش افتاد. جمعه ای هم بمناسبت سالگرد ازدواجشون نهار دعوتمون کردن کباب تو پارک پلیس، چون منتظر اومدن مامان بزرگ بودیم نرفتیم..
اینجا نه زلزله آذربایجانه و نه سیل شمال. بلکه روزیه که محیا و شهریار مثلا دارن بازی میکنن:
این هم شهریار خان. که جدیدا موقع عکس خودشو چپ و چُل میکنه.
شهریار میخواست بیاد پایین تا به درخواست شما من بشینم. آخه مگه میشه: