محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 21 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 28 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

24/ اردیبهشت/91

باز هم یه صبح دیگه و طرح زوج و فرد و ترافیک همت و گریه های بی کران شما موقع خداحافظی و غصه های مادر !!! به خدا میسپارمت!!! تا آغوشی دوباره!!! امروز نوبت مامان سپهر بود که براتون میوه بیاره. اما امروز مرخصی بود و خبر هم نداد که نمیان. از مهد هم به مامان پرنیا زنگ زدن و اونهم به من. منم که یه موز بیشتر نداشتم. براتون شوکو بیس جعبه ای و ساقه طلایی کارامل دار خریدم و آوردم مهد و تحویلت گرفتم تا لااقل موز رو بخوری. اما از سیاهی توش بدت میومد و به زور خوردی: اینجا هم بچه های کلاس بالایی مودب نشستن تا خاله الناز بهشون میوه بده: همشونو درست نمیشناسم.آبتین و هستی و محمدرضا و آرتین رو شناختم.....
25 ارديبهشت 1391

23/ اردیبهشت/91

صبحت بخیر گلم.از بس دیروز خسته شدی تو خواب شیرتو خوردی و گلاب به روت دستشویی رفتی.  من هم که تا چشم بابایی باز شد گفتم سلام روزم مبارک..تا یادش بیفته و کارتشو امروز درست کنه. اون هم واسه اینکه لجمو دربیاره گفت اِ مگه دیروز نبود.. و بعدش کلی خندید. تا دم مهد خواب بودی و بعدش هم کلی گریه کردی و خاله نازی آوردت دورت بده. من هم دیدم خوب شدی اومدم سرکارم. قربونت برم آخه چرا با دل مادر اینکارا رو میکنی... پست تولد مامان ندی یاسی زر زر رو میخوندم و گریه ام گرفت. از دست قلم این خاله هدی..و میترا جون گفت دلم همچی خواهری خواست. من هم همچی خواهری دارم. امروز خاله جون عسل ( خواهرم که 8 سال از خودم بزرگتره و مادر دوتا بچه...
24 ارديبهشت 1391

20/ اردیبهشت/ 91

صبح بابایی زودتر رفت و ما خودمون تو پارکینگ و اومدیم دانشگاه..اول از همه صدفی رو دیدیم و انرژی گرفتیم مامانش گفت بدلایل فنی عکسشو تو ادامه مطلب بذارم.. ی هو دیدیم تو مهد پارسا فندوقی (نمیدونم شماره چند)داره دوان دوان میره سمت کلاس خواهرش. باسرعت نور . اونقدر کوچولوه که همه با تعجب نگاش کردن. البته کلا دوربینم خیلی اغراق داره. دوستام که محیا رو میبینن میگن که چقدر تو وبلاگ بزرگتر نشون میده.. ( این روزها چقدر پشت سر دوربینم حرف میزنم): و این هم محیا که میخنده میگه مانی نی نی داره راه میره. امروز خاله بهاره نمیاد و خاله مریم هم کمی تا حدودی بد اخلاق تشریف داره. گریه کنان با من تا دم مهد اومدی و باز ...
23 ارديبهشت 1391

21/ اردیبهشت/91

وااای صبح ساعت 9 با یه اس ام زیبا از بانک تجارت مبنی بر واریز 100 هزار تومان بمناسبت روز زن از طرف دانشگاه از خواب بیدار شدم.. خودم پیشی درستت کردم و اینجا آلبالو هم خوردی: بعدش هم هماهنگیها برای رفتنم به مهمونی امشب. نشد که شام خونه خاله ندا باشیم واسه همین بعد از کارام، آمادت کردیم و رفتیم نهار خونشون تا تو کارای شبش کمکش کنم و ببینم چه گلی زده. محیا آماده شده بره خونه شهریار: طفلکی خیلی تدارک دید. مرغ شکم پر و دلمه فلفل و بادمجون و مشکوفی و انواع دسرها و سالاد اندونزی و. درست کرده بود. اونهم برای دو نفر.. هیچی ما هم کمیشو همونجا خوردیم و بقیشو واسه اینکه دکورش بهم نریزه قرار شد خاله برامون نگه داره....
23 ارديبهشت 1391

22/ اردیبهشت/91

صبح تا ده خوابیدیم بعد مایوتو پوشیدی و هوس دریا کردی و رو کول بابایی کلی بالا پایین پریدی: بعد هم حس خونه موندن نبود و بعد از تلفن با خاله ندا قرار شد نهار بریم خونشون و بعد از ظهر هم نمایشگاه گل بریم..محیا خانمی لباس نوشو پوشیده و داره آماده میشه: و کاش نمیرفتیم چنان شلوغ بود که از رفتنمون پشیمون شدیم. بابایی هم خیلی ازین جور جاها خوشش میاد!!! اونهم تو غرب تهران که خیلی به ما دوره. کلی از جایی که ماشینو پارک کردیم تا خود نمایشگاه پیاده اومدیم . من هم که فقط برای عکس گرفتن رفته بودم: جیگر من بیدی!!! برج میلاد رو باور کنیم یا دمپایی پلاستیکیتو دخملی: آخه صند...
23 ارديبهشت 1391