محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 4 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 11 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

24/ اردیبهشت/91

1391/2/25 9:02
نویسنده : مامان مریم
667 بازدید
اشتراک گذاری

باز هم یه صبح دیگه و طرح زوج و فرد و ترافیک همت و گریه های بی کران شما موقع خداحافظی و غصه های مادر !!!

به خدا میسپارمت!!! تا آغوشی دوباره!!!گریه

امروز نوبت مامان سپهر بود که براتون میوه بیاره. اما امروز مرخصی بود و خبر هم نداد که نمیان. از مهد هم به مامان پرنیا زنگ زدن و اونهم به من. منم که یه موز بیشتر نداشتم. براتون شوکو بیس جعبه ای و ساقه طلایی کارامل دار خریدم و آوردم مهد و تحویلت گرفتم تا لااقل موز رو بخوری. اما از سیاهی توش بدت میومد و به زور خوردی:

اینجا هم بچه های کلاس بالایی مودب نشستن تا خاله الناز بهشون میوه بده:

همشونو درست نمیشناسم.آبتین و هستی و محمدرضا و آرتین رو شناختم..

 بعد که اومدم دنبالت هوا خیلی خوب نبود.گفتم شاید برنامه خرید کفشمون کنسل بشه. از پلاستیکی دم خونه کمی خرید کردم و شما هم کمک کردی و نگهش داشتی (کلا فکر میکنی همه چی برای شما خریده میشه)

اما بعد کمی استراحت و درست کردن شامیو عصرانه ( املت) برای بابایی راهی بیرون شدیم. چتر و سوئیشرت برداشتیم. اما هوا خوب بود.

سریع رفتیم سراغ کفشتو همون مغازه ای که قبلا نشون کرده بودم برات خریدمش. مبارکت باشه. چه داستانها که در نیاوردی.چون صندل بود جوراب شلواریتو باید درمیاوردم. اما اجازه ندادی بعد پرو جوراب و کفش قبلیتو بپوشم..درنتیجه یه پیراهن آستین بلند و یه سویشرت روش با پای لخت و صندل. گفتم الان مردم تو دلشون در مورد مادر این بچه چی فکر میکنن. بقول متین جون مهم نیست..

بعد که گذاشتمت رو صندلیهای گوشه خیابون تا براتون ذرت بخرم که رفتی تکیه بدی و از پشت بدجوری افتادی تو خارو خاشاک. من هم اونجا جیغش بنفشی با شما زدم. خاله هم رفت براتون خرید و شما مشغول بودی که من هم رفتم ازمغازه روبرو برای مامان بزرگت کادو بخرم. نمیگم چی چون جای بحث داره..هر چی هست خوشش میاد.

کمی تو مسیر جوجو ها رو نگاه کردین:

بعد هم رفتم یه شلوار ورزشی برای خودم بخرم. دیگه شیطنتهات به اوج خودش رسید. سی دی عمو پورنگی که خاله برای آنا خرید رو برداشتی و کمی بعد انداختیش تو جوب..من هم کلا قاط زدم و سریع اومدم خونه. تو مسیر هم خاله برای خونه خرید کرده بود و آنا جون هم اعتماد بنفسش رفت به اوجش و قصد کمک به مامانشو داشت. آخه دست خاله خیلی درد میکنه..

صندل رو که دارین؟؟؟؟ 

بعد که اومدم خونه دیدم اصلا به سایز شلوار نگاه نکرده بودم و همینجوری مشکیو برداشتم. آخه مگه برای آدم حواس میذاری. خلاصه دوباره شال و کلاه کردم و علیرغم مخالفتهای بابایی رفتم عوضش کردم و یه مانتو هم برای خاله جون سمانه خریدم ( کلا رفتنم که به شمال نزدیک میشه خانم یه مانتو سفارش میده و به مادرجون قول داد که این آخریش باشه. تا اطلاع ثانوی)

هر چند خیلی خسته بودم اما بدون بچه واقعا چسبید و کلا هر روز بیرون رفتنم خیلی خوبه و خوش میگذره اما 120ت پول زبون بسته رو فقط امروز تموم کردم و برگشتم خونه..

موقع شام خیلی خوابت میومد. ما هم رو زمین غذا خوردیم. کنارم قابلمه غذا بود. خودتو مینداختی تو قابلمه که من دعوات کردم. گفتم بشین غذاتو بخور. گریه کردی و گفتی مانی دوست دارم!! من بمیرم برات که با زبون بی زبونی داری دلتنگیتو بمن میفهمونی. تازه قضیه رو گرفتم. خوابت میومد و هنوز از کنار من بودن سیر نشده بودی. من و بابایی اشک تو چشامون جمع شد و بابایی یه نگاه معنی دار بمن انداخت و منم تو بغل گرفتمتو و چند لقمه بهت دادم و کنارت دراز کشیدم و محکم همدیگه رو بغل کردیم و دست به موهات کشیدم تا خوابت برد..

و تازه شورا ماجرا..

اونوقت شب واسه خودم کوزتی شدم که نپرس. لباسشوییها رو روشن کردم و ساک شمال رو بستم و کلی لباس تا کردم و تو کمد گذاشتم. ظرفها رو شستم و .. و یهو چشام بسته شد و پریدم سرجام..

تو دانشگاه هم نمایشگاه اقوام عشایر رو زدن و اونا هم آش میپختن و پخش میکردن. من هم که وقت نداشتم آش خوشمزشونو بخورم. فقط ازشون عکس انداختم..

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (7)

مامان کوروش
24 اردیبهشت 91 9:49
امان از این دل کندن های صبح که برای من ( دور از جونت ) عین جون کندنه


واقعا. دور از جونت. اما باور کن چند دقیقه بعد خوب میشن..
مامان هستی
24 اردیبهشت 91 11:28
اگه ما همه یه ذره احساس مسئولیت میکردیم دنیا گلستان میشد


واقعا
عمه نرگس
24 اردیبهشت 91 12:15
این تسبیح هنوز گردنشه .. پرنیا که میگفت تسبیح نیست گردنبنده ..
مامان کوروش
24 اردیبهشت 91 14:06
خصوصی
نسترن
24 اردیبهشت 91 19:14
به به اش عجب بحث خوشمزه ایی نه فکر کردی پس گل دختری هر چیزی میخوره
مامان کوروش ( زهره )
25 اردیبهشت 91 0:21
مامان کوروش
25 اردیبهشت 91 8:18
بی خیال چرا ناراحتی ؟