محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 26 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 2 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

عکسای باقیمونده 92

1392/1/21 11:38
نویسنده : مامان مریم
794 بازدید
اشتراک گذاری

این هم تعدادی عکس باقیمونده

اینجا مراسم دید و بازدید عید تو دانشگاست:

اینهم کارتهای تبریک عید که از قسمتهای مختلف دانشگاه بمن دادن:

این فرشچه مال زن دایی فاطمه بود که خوشت اومد ازش و اونهم به شما عیدی داد. زن عموش هم روز 13 بدر فوت کرد خیلی جوون بود. براش طلب آمرزش میکنیم..

این عروسک بالاخره جایگزین نی نی داداشی زشت شد. البته فعلا. میدونم چند روز دیگه نی نی داداشی برمیگرده. این عروسک خوشگلو خاله جون از کربلا یا سوریه برای شما آورده و من قایمش کرده بودم.

این هم 7 سین شهرمون. البته مرکز شهر یه 7سین بزرگتر بود که نمیشد دور میدون بایستی و عکس بگیری(جریمه سنگینش به ضایع شدنش نمیارزید)

27 اسفند روز پرستار بود و ما هم با گل و شیرینی سر مزار خاله جون جمع شدیم تا این روز رو بهش تبریک بگیم.جاش همه جا خالی بود.

کی دلش ازینا میخواد:

اینجا هم گل فروشی نزدیک خونه، زمانیکه با خاله جون رفتم تا برای عید خرید کنیم:

اینجا هم یه عکس رویایی از شما:

چه سیزده بدری بود:

یه سری عکس هم تو ادامه مطلب هست

اینجا هم طبق معمول هر سال اولین جایی که میریم خونه حاج عمواء. روحش شاد جاش خیلی خالیه. اما روح بزرگش که هست:

خرگوش بازی خونه عمه بابایی:

این هم آنیتا خانم شروشیطون دختر پسردایی بابایی که میگن رابطه شما دوتا مثل رابطه باباهاتون تو بچگی بوده:

این هم یه کاردستی قبل عید:

با امیر حسین(پسر عمه) تو باغ مامان بزرگ:

همچنان از سردی میلرزی و داری بستنی میخوری:

با اون مریضیت دست از شیطنتات برنمیداری.

اینجا که حسابی مریض بودی. روز 13 بدر

تو مرغداری:

عجب روزهای خوبی بودن.

راستی کمی از کارات یادم اومده بنویسم:

مانی موهاتو با من عوض میکنی. من موی صاف و رنگی میخوام. اصلا موهامو زرد کن. باشه قرتی. کم کم . پیاده شو با هم بریمنیشخند.

هرکی بهت عیدی میداد مینداختی و نمیگرفتی. تازه میگفتی من خودم زیاد دارم. آخ خدا میدونه ته دل چه حرصی میخوردمقهقهه. تازه چندتاییشونو هم جلو خودشون پاره میکردی و من خجالت میکشیدم..فقط پاکتیها رو بخاطر تنوع پاکتشون میگرفتی.

تو خونه مادرجون حرف گوش کنی و نم دادن و حتی حرف بد زدنات به اوج خودش میرسید. خودتو خیلی اونجا لوس میکردی. گاهی هم مادرجون و خاله جونا رو ناراحت کردی و اونها هم باهات قهر کردن..

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

ستایش مهربون ❀ستایش خوش زبون
18 فروردین 92 13:41
ان شاالله همیشه به سفر
وحید
19 فروردین 92 23:57
با سلام
چند وقته به دنبال یه موضوعم تا از اینجا سر درآوردم
یه مطلب در وبلاگ شما نوشته شده که مربوط به یه دختر کوچولو بنام انار هست که متاسفانه در اثر سوختگی فوت کرد.
فکر کنم پدر اون کوچولو دوست من باشه که چند ساله دنبالش میگردم
در صورتی که نام پدرش احمد.ک و نام مادرش زهراست لطفا بنده رو در جریان بگذارید
tesla.electronic.co@gmail.com

با تشکر


سلام. والا من نمیشناسمشون. فقط از طریق یه وبلاگ باهاشون آشنا شدم که پس از مرگش بستنش. فقط میدونم اهل ساری هستن
مامان سارا
21 فروردین 92 10:46
ای جونم چه مظلوم شده وقتی مرضی بوده
ایشاا... بهتر شده دیگه

آره خوبه خاله جونم
مامان ملینا
22 فروردین 92 10:29
سلام مانی محیا دخملمون رو بردی مریضش کردی آی آی.تازه به حرفش هم گوش نمی دی خوب بچه راست می گه دیگه موهاش رو عوض کن. امان از دست این بچه ها.ملینا هم عیدی نمی گرفت می گفت پول کثیفه .و منم می گفتم عزیزم تو این جور جاها کثیف نیست


___________________--------
_________________.-'.....&.....'-.
________________\.................../
_______________:.....o.....o........;
______________(.........(_............)
_______________:.....................:
________________/......__........\
_________________`-._____.-'شاد باشي مهربون
___________________\`"""`'/
__________________\......,...../
_________________\_|\/\/\/..__/
________________(___|\/\/\//.___)
__________________|_______|آرزومند آرزوهــــاي قشنگت
___________________)_ |_ (__
________________(_____|_____)
............ *•~-.¸,.-~* آپ کردم *•~-.¸,.-~*............


آره والا تو آموزش دادنهامون یادمون باشه حواسمون به همه چی باشه..