بازگشت به خانه
جمعه ساعت 3 و نیم صبح راه افتادیم به سمت تهران تا به ترافیک نخوریم.. و ساعت 7 صبح خونه بودیم. تو راه پله بادیدن خونه کلی ذوق کردی و گفتی آخ شون!! تیران!! خوش میگذره!!
تا اومدیم خونه کلی به اسباب بازیهات سلام دادی و بین اینهمه لباس و وسایل و خوردنی اومدی پخشش کردی. کلی براشون حرف داشتی و مشغول بودی تا من به کارام رسیدم.
اما همه چی همینطوری خوب پیش نرفت. موقع خواب و گریه های غمگینت برای خالشون ناس جیگرمونو کباب کرد. کلی بهش زنگ زدم و پرسیدم که وقتی پیشش میخوابیدی عادتت چی بود تا اینکه چند ساعتی خوابت برد و نصفه شبی بیدارشدی و تا صبح گریه کنان و شیون کنان. جای خوابت عوض شده بود و خیلی بسختی خوابت میبرد. صبح هم با ما بیدار شدی و اظهار داشتی سرت درد میکنه.
تا خاله منظرو دیدی شاد شدی و کلی حرف براش داشتی و اونقدر با عجله ادا میکردی که نصف حرفاتو میخوردی. خدا رو شکر مهدتو خیلی دوست داری وگرنه من با کوهی از غصه و عذاب وجدان باید میومدم سرکار..
تو یه عروسی تو عید، یکی از دوستام تعریف میکرد که وقتی مادرش سرکار میرفت و میذاشتش پیش زن عموش، چه احساسی داشته و جالب اینکه هنوز اون روزاش یادش بود و همیشه از یادآوریش غصه میخورده و بدنش میلرزیده. دلم نمیخواد برات ازین کابوسها بسازم. عشقم مهمترین چیز برام آرامش توست. خدایا تو سال جدید بیشتر بما عطا کن