شبهای قدر و محیا
شب اول قدر که خونه موندی و مادرجون گفت محیا رو مسجد نبردیم تا سوژه نشه واسه یه سری که چرا مادرش بچه به این کوچیکیو گذاشتش دو هفته و کی برمیگرده و ازین حرفا، راستش چشم هم نخوره.. آخه دور از جون شما یه سری آدم داریم اونجا نگاه کنن به درخت ، میافته رو زمین...
شب دوم دیدن که نمیشه کمی با خالشون و کمی با خاله جون سمانه اینور و اونور رفتی و آخرش هم خوابیدی و بردنت خونه.. دیشب هم که شب آخر بود خاله جون موند تو خونه تا بخوابونتت و بعد بره، اما ظاهرا تا 12 شب باهاش یاری نکردی و بعدش هم نمیدونم چی شد..
راه میری و به همه یاد آور میشی که من هم بابا و مامان دارم ها!! و ازشون میخوای زنگ بزنن برات تا با ما صحبت کنی..من فدای دل کوچیکت بشم که بالاخره واسه ما تنگ شده. من هم که بیقرار ، برااومدن پیشت روز شماری میکنم..
هر کی هم برات هر چی میخره با اقتدار میگی میناس خریده، خالشون ناس خریده!!! و چقدر خاله جون عسل ازین قضیه حرص میخوره!!
خدای به این شبای عزیز مشکل مردمی که دوستت دارن رو حل کن!! ظاهرا هرچی بیشتر دعا میکنیم اوضاع بدتر میشه. یعنی اینقدر کافریم خدا؟؟ این زلزله شب قدری چه حکمتی داره آخه!!! چرا سرنوشت یه سری رو تو لحظه های آخر رقم زدی. شاید طفلکها امشب باهات حرف زیاد داشتن!! خدایا حکمتتو شکر!!!