غروب جمعه بی تو..
از دوستام معذرت میخوام که اینقدر ناراحتشون میکنم.. اما در حال حاضر کاری جز این بلد نیستم که بشینم اینجا و بنویسم وخودمو خالی کنم..
آش پشت پاتو هم درست کردم و بین همسایه ها و مغازه دارها و چندتا از همکارام پخش کردم.. ایشاله برای مسافرتهای بزرگترت اینکارو بکنم. البته مادرجون اینکارو بکنه چون قراره منو دخملم همش باهم بریم جایی...
همین حالا که تلفن مشغول نت بود زنگ زدن برات رو گوشیمو و چقدر با من و بابایی صحبت کردی و زار میزدی و میگفتین که بیاین.. حتی پای تلفن که همش دوست داری با من حرف بزنی اینبار بابایی رو خواستی تا بهش بگی ما رو بیاره شمال..
بابا علی: محیا بیام دنبالت دتری؟؟ محیا: نه!! خونه مادرجون باشم . تو و مامانی بیاین. زود بیا.. دوسِت دارم!!
باباعلی: منم دوستت دارم. چی برات بخرم دتری؟؟ محیا: پاستیل، استامیس!!! بابا علی: دوچرخه هم برات بخرم؟ محیا : نه دارم. بسه!!! قربون دختر قانعم برم.. میدونی تو این حین مانی داشت چکار میکرد؟ داشت اشکاشو پاک میکرد تا دخملی صدای گریونشو حس نکنه و دلش بیشتر نگیره..
محیا: مانی طالبی و آش خوردم قوی شدم.. مانی: نوش جونت ( بیاد خونه خودمون که میگفتم باشه و میگفتی نگو باشه بگو نوش جان!!)
مانی: محیا جون. من ساک خودمو و باباعلی رو بستم یه کم بشه میاییم باشه دتری؟ محیا: باشه..