محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 25 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 1 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

غروب جمعه بی تو..

1391/5/22 10:21
نویسنده : مامان مریم
880 بازدید
اشتراک گذاری

از دوستام معذرت میخوام که اینقدر ناراحتشون میکنم.. اما در حال حاضر کاری جز این بلد نیستم که بشینم اینجا و بنویسم وخودمو خالی کنم..

آش پشت پاتو هم درست کردم و بین همسایه ها و مغازه دارها و چندتا از همکارام پخش کردم.. ایشاله برای مسافرتهای بزرگترت اینکارو بکنم. البته مادرجون اینکارو بکنه چون قراره منو دخملم همش باهم بریم جایی...

همین حالا که تلفن مشغول نت بود زنگ زدن برات رو گوشیمو و چقدر با من و بابایی صحبت کردی و زار میزدی و میگفتین که بیاین.. حتی پای تلفن که همش دوست داری با من حرف بزنی اینبار بابایی رو خواستی تا بهش بگی ما رو بیاره شمال..

بابا علی: محیا بیام دنبالت دتری؟؟ محیا: نه!! خونه مادرجون باشم . تو و مامانی بیاین. زود بیا.. دوسِت دارم!!

باباعلی: منم دوستت دارم. چی برات بخرم دتری؟؟ محیا: پاستیل، استامیس!!! بابا علی: دوچرخه هم برات بخرم؟ محیا : نه دارم. بسه!!! قربون دختر قانعم برم.. میدونی تو این حین مانی داشت چکار میکرد؟ داشت اشکاشو پاک میکرد تا دخملی صدای گریونشو حس نکنه و دلش بیشتر نگیره..

محیا: مانی طالبی و آش خوردم قوی شدم.. مانی: نوش جونت ( بیاد خونه خودمون که میگفتم باشه و میگفتی نگو باشه بگو نوش جان!!)

مانی: محیا جون. من ساک خودمو و باباعلی رو بستم یه کم بشه میاییم باشه دتری؟ محیا: باشه.. 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (19)

نرگسی
20 مرداد 91 21:46
آخیییییییییییی عزیز دلمممممممم که دل منم برات تنگ شد .. ببین اونجا چقدر بهش خوش میگذره که هنوزم نمیخواد که بیاد میگه که شما برید اونجا .. ای جونمممممممم عزیزمممممممم ..

مثل پرنیا که هر چی میخوان براش بخرن گریه میکنه و میگه که نمیخوام من دارم ..


تربیت درست بچه هاست دیگه. از مادران فرهیخته دانشگاهی جز این انتظار میره نرگس جون؟؟؟؟!!! سولماز بعدا باهام حساب کن..
نرگسی
20 مرداد 91 21:47
غروب جمعه همینجوری دلگیر هست وای به اینکه محیا گلی هم نباشه ..


آی گفتی
مامان هستی
21 مرداد 91 8:02
دیگه ناراحت نباش مانی
شمارش معکوس برای دیدن روی ماه دخترت شروع شده دیگه چیزی نمونده.
ایشاله با هم دیگه تعطیلات خوبی رو سپری کنید.


ممنونم عزیزم. شما همینطور
خاله هدی یاسمین زهرا و محمد کوچول
21 مرداد 91 9:34
وای مریم از دست تو! این چه تیتریه که زدی؟ دل آدم آتیش میگیره دختر. انشااله به حق این لحظه های عزیز، انتظارهای همه به شادی به سر بیاد و چشم همه منتظران به دیده معشوقهاشون روشن بشه. بخصوص مانی و محیاجون



مرسی عزیزم..
محیا یعنی تمام زندگی
21 مرداد 91 9:36
تو که تو این یه هفته داغون شدی
نکن این کارا رو
دیگه محیا رو نذار شمال
بردار با خودت بیار


اگه من هم بخوام باباش نمیذاره. دیگه دیگه دیگه... بقول خودش اصلا و ابدا..
خاله هدی یاسمین زهرا و محمد کوچول
21 مرداد 91 9:37
یه سوال؟
میگم آدرس وبلاگ الینا کوچولو رو که رفته پیش خدا از لینک دوستانت خارج کردی؟ میخواستم برم یه سری به مامانش بزنم ولی ندیدمش. میشه اگه داشتی آدرسو بهم بدی. مرسی عزیزم


نه تو دوستام نبوده تو دوستای نگین جون مامان رادین بوده..
مائده
21 مرداد 91 9:44
بالاخره خانم دلش تنگ شد


بله. اما دل نداره بیاد میگه شما بیاین..
مائده
21 مرداد 91 10:10
پس آش من کو ؟



تا به تو برسه ترشیده میشد. تو بیا خودم دوباره بار میذارمت برات
هدیه خدا- فریماه
21 مرداد 91 10:23
عزیزم دیدی بالاخره دختری گل ما به یه هفته نرسیده دلتنگتون شد. ایشاله باهم شمال حسابی خوش میگذرونید مامانی خوب و مهربون.محیا بزرگ شه بخونه غرق در لذت میشه از احساس شیرین مادرش.


مرسی گلم..
هدیه خدا- فریماه
21 مرداد 91 10:30
عکس پست ثابتش چه پسر کشه مانی محیا. چشم وابرومشکی لبای قرمز پوست سفیدوااااااااای . ماشاله ماشاله من خیلی صورت ظریف ومعصوم محیا گلیو دوست دارم. یه دختر تمام و کامل.اسپند دونه دونه ...


مرسی عزیز دلم.. لطف داری شما.. شما شیرازی؟ کی میری پیش آیاتای.. مامانش زیادی صبور میزنه. واقعیتشو بگو. آیاتای بیقراری نمیکنه؟؟
هدیه خدا- فریماه
21 مرداد 91 10:35
چه نکته قشنگی. مادر جون آش پشت پا درست میکنه. چون دیگه همه جا با هم میرید. فکر میکردم بدون محیایی وعکساش اینمدت وب رونقی نداشته باشه. ولی ماشاله اینقدر قشنگ از احساسات مادری مینویسی که مشتاق تر شدیم.


ممنونم گلم
هدیه خدا- فریماه
21 مرداد 91 10:40
فعلا هستم تا دوهفته دیگه. واله فرزانه جون اخلاقشو میدونم مثه خودمه متاسفانه برون ریزیمون کمه. ولی در اینمورد... آیاتایم نمیدونم خداروشکر که میگه خوبه.
مامان صدف
21 مرداد 91 10:52
یادمه اولین باری که نوید رفته بود مسابقه خواهرم فقط گریه میکرد. گریه که چه عرض کنم ناله میزد. حالا که نوید میره مسابقه چه داخل چه خارج، خواهرم عین خیالشم نیست. تازه کلی هم واسه خودش میچرخه. سختیش تو اولین باره. دفعه های بعد همچین دلت قرص میشه که اصلا نمیفهمی چند روز گذشته.


مرسی خاله از امید دادنت
مادر آیاتای
21 مرداد 91 11:05
وااااای مریم اشکمو درآوردی. برای رفتن آیاتای گریه نکرده بودم که برای محیا اشکم دراومد. چه میکنی با دل ما!!!! بابا 2 ساعت راهه. اگه به جای من بودی چی؟ الان با پرواز 1 ساعت و ازونورم زمینی 4 ساعته. تازه چند روز دیگه فاصلمون میشه 3-4 ساعت پرواز .................
دوستت دارم دوست جونم. مواظب خودت باش و اینقدر بی قرار نباش. از یه زاویه دیگه دنیارو نگاه کن. باور کن همچین بد هم نیست. خوش باشی عزیزم.


مرسی گلم. اما دلم میخواست مثل تو باشم..بقول فرماه تو بیرون ریزیت کمه. محیا رو بهونه نکن. امامیدونی چیه تو میخوای بری خوش بگذرونی اما من تو خونه خودمون دلم میگیره
مادر آیاتای
21 مرداد 91 11:10
مریم خانوم میبینم که تو وبلاگ محیا جونی نظر سنجی گذاشتی راجع به بنده . من خیلی هم خوبم. فقط مثل دیوونه ها میرم لباساشو بو میکنم که آروم بشم. خیلی هم مؤثره. دور از جون آیاتای من کلا به بوی تن آدمها (به شر اینکه بوی بد ندن) خیلی اعتقاد دارم برای آرامش پیدا کردن. بعد از مامانم هم دور از چشم بقیه میرفتم سراغ کمد لباساشو بوشون می کردم. (دور از جون آیاتای هزار مرتبه) . خلاصه سرتو درد نیارم تا اینکه فهمیدن و زودتر از موعد لباساشو بین یه عده پخش کردن. قربونت برم زیاد بیقراری نکن. به این فکر کن که اون چقدر داره بهش خوش می گذره. اما دیروز خندم گرفته بود. با یه نفر صحبت می کردم، گفت آیاتای رفت؟گفتم آره. گفت چیکار میکنی؟خواستم ادای تورو دربیارم، گفتم یه چشمم خونه یه چشمم ... موندم بگم اشک یا گریه (بلد نبودم) به قول فریماه چون اصولا برونریزیمون کمه. بعد بهش گفتم شوخی میکنم فقط جاش خالیه. و واقعا جاش خالیه که هی به همه چی اشاره کنه و بگی وووووی یا بگه دیدی؟


من فداش بشم الهی.. خدا مادرتو هم رحمت کنه.. خوبه اما هیچ کی نمیتونه ته دل ما رو بفهمه حتی اگه بیرونریزیمون هم زیاد باشه. ایشاله هر دو سلامت باشن..
مامان ریحان عسلی
21 مرداد 91 11:13
سلام
وای بخدا من طاقت فقط و فقط یه لحظه دوری ریحانو ندارم اونوقت تو الان فرسنگها دوری ازش به نظر من خیلی خوبه که یه چند وقتی از هم فاصله گرفتید منم اگه خونواده ام دوروبرم بودن این مدلی نمی شدم اصلا هیجا نمی تونم بدون ریحان برم حتی وقتی می رم پیش خونواده ام ، این سری خواهرم ریحانو با خودش برد سوپر مارکت وای اگه بدونی چند بار زنگ زدم که زود باش بیارش مثه بچه ندیده هام ولی سخته دیگه ایشالا زودتر بری شمال و برگردونیشو یه عالمه حرفای با روحیه تر بزنی

ممنونم عزیزم..
مائده
21 مرداد 91 11:20
قربونت مرسی تو فقط خوشحال باش
مامان کوروش
21 مرداد 91 12:53
جیگر جون این هفته میری دنال دتری ؟


آره عزیزم میرم
مناء
21 مرداد 91 12:59
_____________8__88_____8 ____________88_8__8_____8 ___________888_____88___88888 __________8888______88_8____88 _________8888_______88______8_8 _________8888_______88______8_8 _________8888_______8_______8 _________8888_____8_______8 __________88888____8______8 ___________8888888______8 __888_________88888_8 8888888________88_____ _8888888_______8_____ __888888_______88_____ ___88_____8_____8_____ ____8______8____8_____8_88 _______8888_8__88_8_88888 _____888888_8_88__8888888 ____8888888__88______88888 ____88888_____8_________888 ____88_________8__________8 _____8_________8_____ _______________8_____ ____________8_8_____ _____________88_8_____ ______________88_____ ______________8_____ آخی عزیزم خوش گذشته بهش