14/تیر/91
صبحت بخیر گلم. صبح تا یه جایی بابایی با ما اومد و شما تو عالم خواب و بیداری مبهوت نگاش میکردی. که چرا اومد و چرا رفت..فقط گفتی بابایی رفته خونه ... رو بکشهچه دشمنی داری تو بچه آخه..
بعد هم اومدیم مهد و چند تا عکس گرفتیم..لباس خوشگلتو که برای عروسی مریوان خریدم و نپوشیدی رو آوردم تا بعداز ظهر تو جشن نیمه شعبان مهدت بپوشی.. خوش بگذره بهتون گلم..
اولین چیزی که تو کلاستون دیدم این محیا کوچولو بود که قهر کرده رو زمین:
دست وصورت نشسته رفتی سراغ اینا:
هستی جون هم داشت اینجا کار خودشو میکرد که دنی واسه اینکه تو عکس بیفته دووید و رفت کنارش نشست..
این محیا کلک هم تا ما رو دید همه چی یادش رفت:
الان ساعت دو و نیمه و من میام دنبالت تا ببرمت جشن..عید همگی مبارک باشه..
این هم جشن پژوهشکده:
تقریبا آخرین نفرهایی بودم که اومدم مهد دنبالت. آخه حس برگشتن به سرکار با شما رو نداشتم و باید کار رو تموم میکردم. با مامان محمد مهدی رفتیم جشن. هوا خیلی گرم بود.
سرود بچه ها:
میدونی تو لپت چیه؟ بله. شکلات:
برنامه اش واقعیتش جالب نبود. اما واسه بچه هایی که جشن فارغ التحصیلیشون بود خوب بود. بخصوص اینکه جایزه های رنگارنگ گرفتن و به شما هم هیچی ندادن. خیلی ناراحت شدی. من هم قول دادم برات جایزه بخرم..
محیا ژست بگیر:
دیگه خسته شده:
رسیدم خونه گرمازده شده بودم. هر چند کولر ماشینو روشن کرده بودم اما گرما تو اون ترافیک که فرد هم تعطیل و عیده، طاقت فرسا بود..
کمی استراحت کردیم و من خیلی دلم گرفته بود ازینکه هیچکدوم از دوستامون ( شهریار، آنا و مهراب ) تهران نبودن و ما هم نرفتیم مریوان.. تا دم غروب که با بابایی رفتیم 7 حوض. جشن قشنگی داشتن و اونقدر فشفشه های خوشگل میزدن که از ذوق نمیدونستی چکار کنی..
شب هم برگشتیم خونه و با دلی گرفته شام حاضری خوردیم و خوابیدیم..
بقیه عکسها تو ادامه مطلب:
و بقیه عکسها:
محیا تو 7 حوض. پدر این شیر آب رو درآوردی:
و دوست جدید:
چه خوب نگاه میکنی..
و عمو شهرام مهربون که عاشقشی. فهمیده وم کردم روش، ژست گرفته..
کفشاتو در آوردی و گفتی خسته شدی...